سیر و سفر (2)

 برف زمستانه، آرام، باراز شانهء درختان بر مي گرفت. و سيب ها اما مثل شب يخ زده. کلاغان به نفرت از آن پس مي نشستند. نوک ها شان رنگين به بوي خون، رم کرده از غريو پلنگان. گوسفندان دوباره به قريه باز نآمده اند. گرگان دهن به خنده گشوده اند. تپش ناله وار بره هاي گريخته، سفر سخت دراز را حکايت مي کند. چراغان شکسته تار، کوره راه کوه را به پالش بر آمده اند. وحشت و ترس، پايگرد کوچه ها و خانه هاست. شاخه ها مي لرزند. بيل و کلند بهم مي آيند تا آواز شان قريه را بر آشوبد. اسپان تيزتک به آهنگ تسبيح مردان مقدس از گذرگاه مي گذرند.

ادامه نوشته

سیر و سفر(1)

 هنوز خورشيد، سر از خيمه بر نکرده بود. سايه سنگين "ابهام" ، چهره افق را مي آزرد. کوه ها پوشيده از رازهاي سپيد. ابرها در نسيم صبحگاهان، چونان گزمه کاني که حراست آفتاب را بر پشت داشته باشند، بي که چيني سکوت زير قدم هاي کودکي رخ بر دارد.

ادامه نوشته

پرستو مرده است!

در کوچه ای نشسته ام. در خود می گذرم. میان امید و یأس خلوتم پرمی شود.آشوب و هیاهوی خویشتنم، دیده از من ربوده اند. همه چیز دامن فراچیده در پیرامونم فروغلتیده اند ومنم با آشوب گسترده، تنها و با او. نابینا به غیر و بیگانه از خویش. ناگاه صدای تندری می غلتد. قلبم فرو می ریزد. آتشفشانی از درونم سر برمی کشد. فریاد خسته برمن آوار می شود؛ گویا سنگ فلاخنی برآب می نشیند:

کای پیچیده در خویش!

 دیده از جان برگشا کآفتاب سایه از خویش گم کرده است. خزان به بار آمده و نفس از برگ بهاری سترده است. درخت تنهاست. سپید و عریان. نشسته در اندوه خود، و غم سبز که برشانه اش لانه کرده است:

پرستونیست.

 آشیانه تنهاست.

 تنها با سه فصل اندوه که از شاخة شکسته چو چو می کند:

 کجاست بهار؟ ازکدامین سمت می آید؟

 نسترن مرده است!

 برف می بارد. پناهی نیست. آسمان کوتاه است. دشت گسترده در سپیدی اندوه.

آی پنهان کنید مارا!

شاخه می لرزد. باد می توفد. مه غلیظ اندوه سراسر کویر تشنة روحم را دربر می گیرد. هق هق ناله ازگلویم بر زمین می چکد ویأس سرد از حدیقه ام آهسته فرومی بارد وگونه ام از سراب زندگی خیس می شود. شعلة زخمی از درونم بال می گشاید. بازوانم سست می شود و چشمانم تاریک و تاریک تر می گردند. پیرامونم را نمی بینم. همه چیز در ازدهام خود سیر می کند ومن در ازدهام یک شب سرد و تنها کلاغی روی شانة زخمی ام نشسته قاغ قاغ می کند:

نسترن مرده است!

 قاصد شوم از زمستان سرد خبر آورده. برف می بارد. سرو تنهاست.عریان وشکسته و سه جوجه ای تنها روی شانه اش چوچو می کند. من خموش. در خود می شکنم و عرق خسته از اندوه برجبینم می نشیند. لب می گشایم اما زبان سست می شود. چشم تیز می کنم. کلمه ها یکی پی دیگری می گذرند. تابوت شکستة خامه ای بردوش دارند. غبار جامه شان در هوا پرمی کشد و آهنگ حزینی بر رد پاشان کشیده می شود:

 نسترن مرده است!

دامن از گرد می تکانم. برمی خیزم. دیده ام را می چرخانم؛ پرستو نیست. آسمان دود غلیظی پوشیده. تنها یک کفتر راه می رود. یک کفتر.... و آتش از بال هایش بر آب می افتد. صدای سرخی از حنجره اش

قطره

 قطره

 روی خاک سیاه زندگی یخ می شود:

 آه! پرستونیست.

 نسترن مرده است.

 نسترن م....

داستان و داستان نویسی

 

قسمت اول

 

داستان چیست؟

داستان در تعریف کلی خود بر هر اثر منثور خلاقه ای اطلاق می گردد که با دنیای واقعی از یک نوع رابطة خاصی برخوردار باشد. به این ترتیب داستان شامل حکایت، افسانه، سرگذشت و اسطوره می گردد. در گذشته وقتی واژة "داستان" به میان می آمد، یکی از این عناوین، در ذهن متبادر می گردید. اما امروز، داستان  تعریف ویژه ای یافته است و به نوع خاص ادبی اطلاق می گردد.

ادامه نوشته

مروري بر تحولات ادبی در افغانستان

 

قسمت اول

 

برای روشن شدن بحث  تحول ادبی ناچاریم قدری به چند صفحه پیش تر برگردیم. کتب تاریخ را ورق بزنیم. نشریات افغانستان در سال های  1290 ه . ش  و پیش از آن را مرور نماییم. زمینه های تحول ادبی را جستجو کنیم. ببینیم چه چیزهایی باعث می گردید تا ادبیات در افغانستان شکل یا اشکال متفاوت پیدا نماید؟ چه کسانی در این راستا گام برداشتند؟ و بالاخره دگرگونی ادبیات بیشتر در کدام عرصه ها صورت گرفت و تا چه زمانی ادامه یافت؟

ادامه نوشته

عبور از میدان های خاکی با کفش های خسته

  نگاهی به " نامه ای از لالهء کوهی" مجموعه شعر زهرا حسین زاده)

 

انار، انگور، سیب و تمام میوه ها، وقتی هنگام کمال شان می رسد، دیگر مِن مِن کنان پای پس نمی کشند، رنگ اصلی خود را به دست می گیرند. دست ها را فرا می خوانند تا از طعم حیات آفرین آن، مشام جان تازه کنند. اما این سرزمین که نامش را مادر می گذاریم، وقتی زمان آن می رسد که دهقانان با لبخند تازه، برای برداشت محصول به پای بتهء گندم بنشینند، می بینیم آسمان چهار چشم به حسودی برمی خیزد. باد از هر طرف تند مزاجی می کند. نمی گذارد دهقانان بیچاره، ثمرهء تلاش یکسالهء شان را به کندوی خانهء خویش بیندازند.

ادامه نوشته

دانهء انگور

کفشت را چپ پوشیده ای

دانهء تسبیح

اگر ناخن کم شود

        دانهء تسبیح

چشم

         دوچشم است

              چشم

                     دو

سیاه که می شکفی

           غرق عرق می شود پاهایم

سیاه که می شکفی

ابرها

         راه می روند

              دانه

              دانه

                  روی پیشانی ام

پیشانی ام تر از باد و

                    باران

باران زرد

      مثل دانهء انگور

                   در پاییز

پاییز،    پاهای من

و تو

کفشت را چپ پوشیده ای.

پیاده در "کنار خیابان"

 "کنار خیابان" نام کتابی است از احمد ضیا رفعت. این کتاب در 94 صفحه تهیه وترتیب گردیده است. 48 پارچه شعر در قالب های سپید، غزل، مثنوی، رباعی و دوبیتی در این مجموعه گرد آمده  است. این اثر گرچند در زمستان 1382 به طبع رسیده  اما اخیرا از دوستی گرفتم تا بخوانمش. مطالعهء این دفتر مرا بر آن داشت تا نکاتی را پیرامون آن سیاه نویس کنم:

ادامه نوشته

پیامبر خود

مرد از کویر فراز آمد. خلق را دید؛ جمع آمده اند. روبهم در گفت و شنود اند. صدا مثل خود شان غریب و نا آشنایند. همهمهء گنگ فراز سرشان در گردش؛ زبانی که نه خاموشی دارد ونه مستی آنچنان که به لگامی  رامش ساخت.  مرد درحیرت از بودن این همه هیچ، پای بر پشت صخره ای کفت، فریاد صد چند برابر رها کرد:

  آی! برای چه در کشماکش اید؟ یاوه یاوه چه می سرایید؟ برگ ها روزی می ایستند و روزی می نشینند    درخاک، رنگ، رنگ، رنگ؛ آهنگ قدم های ناخوانا. سیر ابری را در مسیر خویش تماشا کنید.

خلق چشم از هم بازگرفته "دیده" بر غریو "فریاد" دوختند. مرد، پشت پلک خویش را خارانده زبان به ملاطفت گشود:

         جمعی تان خیال بر چراگاه زندگی می چرانید. رنج ها بر خود هموار می دارید؛ گاوان که یوغ هاشان را از سنگلاخ های تاریک حمل می کنند. بذر به پای خاک می افشانید؛ چرخ، چرخ، چرخ، دانه به خرمن می رسد. آه اگر آفت مجال ندهد! ؟؟

گروه دیگر خود را به ایجاز مرور می کنند. سکه را یک روی می شمارند و زندگی را یک گام؛ شراب و کباب. اندیشه را چونان کاغذی در آب رها می سازند. دست بر چشم می نهند تا آن طرف تر از برگ را خوب تر تماشا کنند.

از شماست دسته ای که "وحدت" را "کثرت"  و "کثرت "را "وحدت" می بینند، آری، آدمی یک "زاد" و یک "ولد" است. مردن کهنه شدن است؛ پست انداختن، نوشدن در "زاد" دیگری. "نسخ"،"گذشته" و پناه در "آیند".

اما من خبر از مرگ دیگر دهم شما را؛ مرده ای در قالب زنده ای پیر می شود، مرگ ورق دیگر نیست، پست پنهان "من "است، لهجه ای است در سایهء سخنی که با شما آشنا ست؛ دو متناقض در وجود واحد، شب و روز پنهان از هم و خفته در هم. این چنین مرگ را سخت تجربه کرده ام. پس از من این "یاد" را زنده نگهدارید.

مرد دست به قبضهء تسبیح گذاشت. نگاهش تا سطح دانه های  چوبین کشیده شد. گره اشکش شکست. پرندگان چشم به دانه های سرشکی دوخته بودند که از "دیدهء" مرد در خاک می غلتیدند. مرد دیگر باره قامت " فریاد" بلندکرد:    

   هان! مرگ از آن دست نیست تا شما را به یکباره آشنای خود کند بل هردم به سراغ تان خواهد آمد. به رنگ های ممکن. چنگ در چشم، گوش و دهان تان فرو خواهد کرد. اما نه همه تان؛ تنها آن کسان با او دست خواهند داد که آیهء "وجدان" را تعویض خویش کرده باشد. من آن مرگ را دیده ام.نه هرجا بل یا در:

کنار گذرگاه؛ وقتی عابر شیک، بر صدای گرد آلود بیوه ای عف زد.

یا گرد لنگر گاه دروازه ای؛  وقتی دستی امید وار تا تقاطع " دیده" برای دیدن آفتاب فراز می آید، "قفل" دو چند می شود و "دلی" فرومی ریزد.

یا چاشتگاه، زیر سایهء یک "بید"؛ چون دست از همه شستی، آمدی تا تنهایی ات را قسمت کنی، "تبری" تو را با سایهء "بید" قسمت کرد.

عرق روی رگ های گلوی مرد را پر کرد. خواست تا زبان پنهان دارد اما همهمهء خلق دوباره "فریاد"ش را روشن ساخت:

 بدانید! گفتگو اگر از "من" است و با " من" نیست، شمشیری است که "مرا"، "تو" و  "ما" را جمع مرگ می سازد.

عقده گلوی مرد را فشرد، "نگاهش" به خاک افشاند. "دیده" برهم نهاده  بازگشود"؛

خلق حتی یکی  دیده نمی شود. آهنگ باد، ریگ های داغ را می شوراند. احساس کرد هوا شده است. به "خود" نگرست؛ "جنازهء پوسیده." پنبه های ابر از شیار پیشانی مرد می گذشتند.