گور و کفن
دلم تلخ است و من از روزگار خود پیشیمانم
خدا از فرط بیکاری نموده خلق انسانم
گِل ام را با غم غربت سرشت و در تنور انداخت
سپس آتش زد آن را گفت: هان! اینست فرمانم:
«کمی عشق و کمی غربت، کمی آتش، کمی باران
سزای بنده ی عاشق همینه، تا بسوزانم»
کفن از ابر آورد و به جانم داد، بعدش هم
میان گور تنگی ماند، هی پر کرد سیمانم
هوا توفان گرفت و خاک را در آسمان پاشید
و من اینک شبیه قطره اشکی در بیابانم
به شاهین آسمان داد و به کفتر بال و پر بخشید
کلافه سر ندارد یا که او ... من سخت حیرانم
اگر او رازق است و بنده اش را دوست می دارد
چرا کرده مرا محتاج آب و لقمه ی نانم
ندارم غصه ی گور و کفن در این جهان هرگز
من از روز ازل یک کوچه گرد این خیابانم
مرا بخت سیه دادی بگو آخر گناهم چیست؟
تو می دانی که من از جدّ جد خود مسلمانم
برایت خانه ای در قلب خود می سازم اما تو
جهانم را بگیرآزاد کن از بند زندانم
23/ 1/ 1398- کابل - محمودجعفری