عمق در شعر هایکو

محمود جعفری

هایکو، شعر عمق است. اصلاً شعر، عمق است. شعر صورت نیست که دیده شود. هرچه دیده شود شعر نیست. آنچه که خواننده می‌بیند پوسته‌ای است که در ناموارۀ شعر پیوسته است. به همین خاطر کشف را جزء ذاتیات شعر قلمداد کرده‌اند. شعری که عمق بیشتری داشته باشد، مانایی بیشتری دارد. شعر حافظ، سعدی، بیدل، مولانا و ... چون عمق زیادتری دارند، پایدارترند. در هرجهانی رؤیت می‌شوند و بر فرازها می‌ایستند و ندایی را در می‌دهند که تا منتهی الیه زمان و مکان می‌رسد و آتش می‌زند.

البته اشتباه نشود که منظور ما از «عمق» تنها اندیشه و بینش فلسفی یا عرفانی که در شعر این بزرگواران هستی یافته‌اند، نیست؛ بلکه هم ژرفای معنا را شامل می‌شود و هم ژرفای صورت را. به تعبیر دیگر «عمق»، همان جهان ناپیدای معنا و صورت است. ظاهر و باطن، هردو را در ردای خویش می‌پیچد. چنان گره می‌زند که ید بیضایی هم قادر نیست آن را به آسانی باز نماید. برای راه یافتن به «عمق» هزار ترفند و تکنیک شعر را باید آموخت. سال‌ها دود چراغ خورد و به تلمذ آفرینندگان شعر نشست تا یک دریچه را از صد دریچه گشود.

و این را هم نباید پنداشت که خداوندگار خود قادر متعال است و می‌تواند آنچه را آفریده، بازنمایی کند و به دعای خیرالبشر لبیک گوید. نه، چنین نیست. او آنچه را خلق کرده، به خواننده وا نهاده است. خواننده نیز خود شریک خلقت است با خداوندگار شعر. برخی از آنچه ناتکمیل مانده، خواننده به اکمال می‌رساند. با اینکه او از مبدأ وحی شعر هیچ سر رشته ندارد و شأن نزول را نمی‌داند، باز هم وقتی کلمات را قاطی هم می‌کند و یا در نظم واحدی آن را درمی‌آورد، جهان دیگری برای خود می‌آفریند؛ جهانی که زیاد ارتباطی با جهان خالقش ندارد. جهانی است که به تار خامی ‌بسته است. کلمات همان تارخامی‌اند که شاعر و خواننده را کنار هم آورده و به خوان واحدی نشانده است. اگر نباشد، هیچ شناخت و پیوندی میان شاعر و خواننده وجود ندارد. اصلاً نه شاعری وجود دارد و نه خواننده‌ای. از این‌رو این تار خام خیلی هم نقش دارد. میانجی بین خواننده و آفرینشگر است. اگر هم کمی ‌تأمل کنیم خودش سلطان جهان خود است.

از این که بگذریم، هایکو همان جهان واقعی شعر است. اگر شعر را «معنا» پنداریم، هایکو آن مغز معناست. چیزی که ما او را «عمق» معنا کردیم. ساده‌تر بگویم، هایکو گردابی است که معانی را گردخود جمع می‌کند. معنا در هایکو دورهم می‌گردد و می‌گردد تا صدفی زان میان بیرون آید. برای اینکه آفتابی‌تر شود معنا، به این نمونه دقت کنید:

روزهاي بهاري، كوه كوچك بي‌نام پيچيده در مه صبحگاهي (باشو)

اول به ظاهر این شعر نگاه کنیم. «روز» با «صبح» عاشقی دارد. «بهار» با «مه» همسایه است. «کوچک» با «بی‌نام» خوایشاوند است. «پیچیده» با «بی‌نام» هماغوش. تنها می‌ماند «کوه». «کوه» هم با «کوچک» رو در رو می‌ایستد و رابطۀ «تضاد» میان آنها ایجاد می‌شود. پس همه‌چیز این شعر می‌شود «رابطه». یعنی همان عشق بی‌سامان. معنای ابتدایی که از آن به وجود می‌آید این است که در یکی از روزهای بهاری، مه صبحگاهی آن کوه کوچک را فرا گرفته است. کل مطلب همین است. اما وقتی برویم لایه‌ها را باز نماییم و خطوطی ریزی که روی پرده‌های آن لایه‌ها نوشته شده‌اند را بخوانیم در می‌یابیم که بلی، پشت این ظاهر آرام و خلوت، شورشی از جنس معنا موج می‌زند. «باشو» با این شعر پیغام می‌دهد که مه صبحکاهی دور یک کوه (کنایه از سختی) کوچک ( نشانه معصومیت) پیچیده است. واژگان کلیدی این شعر «مه» و «کوه» است. رابطه میان آن دو «تضاد» است؛ «تناقض» آشکار. نرمی ‌و سختی. این، یک صورت از «عمق» است. صورتی که از ظاهر آشکار کلمات به دست می‌آید. از ساختار جسمانی و روابط عاشقانۀ واژگان حاصل می‌شود. اما صورت‌های دیگر نیز دارد. قاعدتا خواننده‌ای جز من (نویسا) نیز در معنازایی این شعر باید شریک شود. جز آنچه من دریافته‌ام او نیز بیابد. قسمتی از کار مشترک منِ نویسا با تویی خواننده بازگشایی آن رمزی است که کلیدش دست خود شاعر است. برای پیدا کردن این کلید باید به جان و جهان شاعر نگرست. محیط او را جستجو کرد. خطوط زندگی ذهنی او را کاوید. بر قله‌های بزرگ اندیشه او راه یافت. این امر نیاز به بسیار زمان دارد. باید فرسخ‌ها راه شیری را بپیماییم تا به بیت‌الحیات شاعر برسیم.

این شعر مشهور را هم یکبار دیگر بخوانید. تمام ذهن و ضمیر خود را جمع کرده و سر فهم این شعر قربانی کنید. ببینید چگونه «عشق» معجزه می‌کند:

برکۀ کهن، آه!

پریدن غوکی

صدای آب (باشو)

«عمق» در این شعر تماشایی است. عمقی در این شعر خودش را به تمام حیات و ممات جار می‌زند؛ اما هیچ شیربچه‌ای نیست که دم از دم برآورد و خود را در مخاطرۀ فهم این کلام معجزآسا بیندازد. حتا خود شاعر هم که آن را از کتم عدم بیرون کشیده، در جهان چندمعنایی آن احساس عجز می‌کند. شاعر، سنگی بر برکۀ کهن شعر انداخته و خودش کنار نشسته است. حالا خواننده است که از این اقیانوس چه می‌تواند به دست آورد.

به هرصورت آستین بالا می‌زنیم و کمی اگر بلد هستیم- در این برکه شنا می‌کنیم؛ اول به سراغ کلمات می‌رویم. «برکه» که مطلع شعر است با «آب» که حسن ختام سخن است، همذات‌پنداری دارد. ذات هردو یکی است. نه‌تنها سرچشمه بلکه تبار آن دو یکی است. تنها آلودگی محیط آن دو را رنگ بخشیده و از هم دور کرده است. «برکه» (یعنی همان زندگی) معمولاً با گندگی همراه است و «آب» با پاکی و پاکیزگی. «کهن» نقش زمان را نمایان می‌سازد؛ البته که زمان در هرچیز حضور دارد. حتی هیچ «جوهر»ی را نمی‌توان یافت که در «زمان» جاری نباشد. در «برکه» و «آب» هردو زمان جاری است. اما اینجا زمان صفت واقع شده و در ترکیب نحوی، مضاف الیه «برکه» است. این صفت را در «آب» نمی‌توانیم پیدا کنیم. منظور، آن «آب»ی است که در آخر کلام نشسته است. فرق دیگر این دو، یکی هم در همین است. از این که بگذریم، کلمه «آه» که کنار «برکه» نشسته، نشانۀ احساس در هستی است؛ حسی که به زندگی و برکه حرکت بخشیده است. این کلمه زمانی استعمال می‌شود که کسی دچار دردی شدید شده باشد. در وقت شوق و شعف هیچگاه این کلمه به کار نمی‌رود. تنها جایی که از آن استفاده می‌شود زمان پیری و فرتوتی است. خب! این هم می‌تواند رابطه «کهن» و «آه» را تأمین کند. بیچاره «برکه»، که دچار چنین رابطۀ دردآلود شده است!

این مصرع را همین‌جا چوب‌خط بانیم و به مصرع بعدی سر بزنیم. «پریدن» واژه‌ای است که برای مرغان و پرندگان کاربرد دارد. به موجودات دیگر کمتر استعمال می‌شود. مگر در حالت نزول و سقوط. برای پرندگان و خزندگان زمانی که سقوط می‌کنند «پریدن» اطلاق می‌شود. مثل اینکه «کودک در آب پرید»؛ یعنی در آب افتاد. «غوک» هم آمده تا از کتله بزرگ آدمی نمایندگی کند؛ آدمی که در این جهان هبوط کرده است. حالا این «غوک» از روی سنگی، در «برکه کهن» سقوط کرده است. شاید این سقوط اجباری باشد و شاید هم اختیاری. «پریدن» نشان می‌دهد که اختیاری است.

مصرع سوم با کلمه «صدا» آغاز می‌شود. «صدا» با «پریدن» ارتباط تنگاتنگ دارد. در پریدن هم، صدایی وجود دارد. «آب» نشانۀ جریان داشتن است؛ یعنی در عین سکون جریانی دیده می‌شود. ظاهر امر سکون را می‌نمایاند ولی واقع امر، حرکت و جریان و تپش را نشان می‌دهد.

بنابراین، آنچه در این شعر نقش اصلی را بازی می‌کند، رابطه و عشق است؛ رابطه‌ای که کلمات و مصرع‌ها را بهم گره می‌زند و در نتیجه معنایی از آن پدید می‌آید. این معنا همان «عمق» است که هرکس به قدر توان از آن، چیزی بیرون می‌کشد. چیزی که خوانندۀ این سطور تاکنون دستمزد خود از تلاش برای یافتن کرده، این است که آدمی در برکۀ کهن زندگی- پرتاب شده است. با این پرتاب، سکوت زندگی درهم شکسته و تنها صدای جریان داشتن باقی مانده است. برکه، غوک و پریدن سه کلمۀ کلیدی این شعرند. هرسه بدون دیگری زیسته نمی‌توانند؛ و رنه شعر هیچ و پوچ می‌شود. «باشو» در این شعر هم نفرت خود را نشان می‌دهد و هم عشق خود را. و این، همان «تناقض» و تضادی است که در طبیعت وجود دارد. کمال و دوام طبعیت در همین تضادهاست.

هایکوهای جدید از محمودجعفری

میزان
۱
آخر کوچه
گوزنی ایستاده
رو به خیابان
۲
پرندگان
روی پلک‌‌هایت لانه‌کرده‌اند
در باران
۳
تاچشم می‌گشایی
دور و برت
پر از حیات می‌شود
........‌‌
عقرب
۱
لب به آب می‌زنی
دریا
عاشقت می‌شود
۲
از خواب که برخواستم
پرنده یخی کنار پنجره
می‌خواند سرد‌
۳
زمستان می‌رسد
ماه
بی‌پیراهن
۴
تکمه پیرهنش را می‌بندد
غسال
هنگام باران زمستانی
۵
تنهای جای پای زلزله
مانده است
روی دوش روستای متروک
۶
تنها صدایی که شنیده می‌شود
از زیر آوار
زندگی است
۷
همه رفته‌اند
تنها صدای پای عابران است اویزان
از سقف
۸
فاتحه‌گیران می‌خوانند یکصدا
آواز سرنای
در باد
۹
تا پلک می‌گشایی
درختان دو طرف رود
سبز می‌شوند
۱۰
چوچه‌سنگ‌پشت خوابیده است
آرام
باران تند بهاری
۱۱
آژیر قطار
شمال از گیسوان سپیدزن زندانی
می‌گذرد
۱۲
یک یک به خانه‌های‌شان باز می‌گردند
با بیل و کلنگ
مرده‌ها آرام
۱۳
روی نقشه
رسم آدم برفی را می‌کشد
کودک
۱۴
گیلاس چایش
نقشه را تر می‌کند
سرباز
۱۵
زوزه گرگ‌ها
بلندتر می‌شود
شام زمستانی
۱۶
تمام روستاها را
بو می‌کشند
رمه‌سگ‌های بیابانی
۱۷
پشت یک گل اقاقی
دیق شده است
کودک شیر مانده
۱۸
رو به ماه
می‌شاشد
گرگ وحشی
۱۹
نعنا جوانه زده
امروز نیز
۲۰
جنازه اش را
از نیزارها پیدا کردند
قاز وحشی
۲۱
تلیفونش را باز کردند
نوشته بود:
جان پدر کجاستی؟
۲۲
تنها
یک فشنگ خالی در مشتش بود
شهید گمنام
۲۳
روی دوشش گل داده بود
پرچم سه‌رنگ
سرباز
۲۴
درخت از شاخه نمی‌میرد
آبش را
از ریشه گرفتند
۲۵
از جیبش
دو فشنگ خالی یافتد
سریاز
۲۶
تنها جای خالی از زخم تیر
سایه دستش بود
پرچمدار
۲۷
آسمان
تا قیمت بارانش را بلندتر می‌برد
زمین ارزان‌تر می‌شود.
۲۸
پر از کلاغ‌ می‌شود
جنگل
شام بهاری
۲۹
قاغ قاغ کلاغان
روی مزرعه
آب از سرچشمه می‌افتد
۳۰
کرکره را پایین می کشد
زن همسایه
شرشر باران از سقف
۳۱
دنیا
کوله‌باری است پر از برف
چاشت آفتابی
۳۱
با چادرش قوغی برمی‌دارد
از گلخن
باد بر کوهی استوار

هایکوهای جدید 2

17 جوزای 1400- کابل- جعفری

۱
عنکبوت 
از درخت بالا می‌رود
صبح پاییزی

۲
هر برگ 
آواز غمگینی است
وقتی پرنده‌ای می‌خواند

۳
کلنگانی که می‌گذرند
"آهسته برو" می‌خوانند
صبح زود 

۴
بین جنگل
تنها یک پرنده آواز می‌خواند
دم غروب

۵
گنجشک
روی شاخه‌ی هلو
بال‌هایش را می‌تکاند

۶
جنگ گربه‌ها
موش‌ها
در رهروها، نگران

۷
خفاش‌ها
روی انباری از خاکستر 
تخم می‌گذارند

۸
توپی
در پیاده‌روها سرگردان
خدایان، مست

۹
آنگاه که قصاب
قلبش را می‌شکافد
یک چشم گریان بیرون می‌آید

۱۰
طعم خرما
از هسته‌ای است
که در او کاشته‌اند

۱۱
روی شن‌های ساحل
برگ گلی افتاده
باران چه تند می‌بارد

۱۲
درختی قدکشیده 
در آتش
هرگز نمی‌میرد

۱۳
زلزله‌
دیوارها را به‌هم می‌زند
باغ پروانه‌های سپید

۱۴

انار از قندهار
و پروانه از آسمان می‌رسد
فرش‌سرخ ارگ

۱۵
باغی پر از بهشت
صدای شبنم
در شب

۱۶
دشت فراخ
شتری نشخوار می‌‌کند
نجوای گلوله‌ای را

۱۷
شتران از مزرعه می‌گذرند
شتابناک
جای پاهاشان بر ابر

۱۸
کبوتر سپید
نشسته بر طناب ابریشمین
چله‌ی تابستان

۱۹
بیرقی ایستاده
در باد
سایه‌اش بلندتر می‌رود

۲۰
بره‌های مست مزرعه
دوچشم پنهان
پشت تک‌درخت تناور

۲۱
پروانه‌ای 
نشسته روی آینه
خاموش

۲۲
پروانه‌ای 
بر دوش مورچه‌ها
زمستان طولانی

۲۳
زیر چتر سنگین
راه می‌روند مورچه‌ها
صبح پاییزی

۲۴
دانه‌ی انجیری بر لب 
موریانه‌ها
بامداد آینده

۲۵
دریا توفانی است
مورچه‌ها بالای برگی 
شادمان

۲۶
روی قبری نوشته است:
عاقله؛ 
دخترک بی‌وارث

۲۷
گاوی خوابیده روی جاده
ریلی
با احترام می‌گذرد

۲۸
باران
دانه دانه می‌شمارد
سنگ گورها را

۲۹
کتاب‌های تیت‌ و پرک دختران 
در صنف
پنجره‌های باز

۳۰
پیاده‌رو خالی است
دوسو
پر از گل‌های رز
۰

هایکوهای جدید

هایکوهای جدید (30 حمل 1400)

1

چراغ‌ها

بر درگاه مسجد

رفت‌وآمد ناگهانی باد

2

چوک زمستان

خانه‌ای از حباب روشن

پروانه‌ها منتظر آمدنت هستند

3

موسیچه‌ها روی قبرها

آفتاب

از کاج پایین می‌شود

4

سینه‌بند مرطوب

روی شاخه درخت هلو

باد آویزان

5

بارش یکریز

بر شیشه‌

ثانیه‌های رفته

6

بر دست‌های بی‌نمک

خانه کرده است باد

وقت باران بهاری

7

پر از خزنده است بیابان

ماه

هراسان بر دریاچه

 

8

به خانه‌اش برمی‌گردد

شب‌تاب

شام‌گاه خزانی

9

بادبادکش را فرو می‌کشد

کودک

خواب صبحگاهی

10

دست‌هایش را می‌شوید

تا آرنج

غواصی که پا ندارد

11

ماه نیمه‌شب 

سایه دزدی

پشت دیوار

12

برف‌ها را پارو می‌کشد

 ناگهان

ماه بربام

13

به دانه‌های درشت برف می‌اندیشد

دختری

ایستاده در آفتاب

14

تخمه می‌شکند

ماه دهاتی

روز بارانی

15

خون تازه می‌مکد

از سینه‌ام

زنبورک

16

کنار کاریز

دو پیاله

پر و خالی

17

شفتالوها رنگ زده‌اند

کودک

از باد می‌گذرد

18

از قلۀ بلند زمستانی

سُر می‌خورد آفتاب

جوش شگوفه‌ها در پیاده‌روها

19

جیب‌هایم را پنهان می‌کنم

گدایی

زل می‌زند بر چشم‌هام

20

کنار دریا می‌نشینم

آفتاب

ازخطوط دستانم سُر می‌خورد

21

تخته‌چوب خشک

بر رود روان

ماه روی تور خالی‌ یک مرد

22

روز نوروز

عنکبوت پیر

روی شاخه بی‌برگ پاییز

23

اول فروردین

باران

روی دشت ریزان

24

مورچه‌های نگران

روی سفره‌های خالی

عصر پاییزی

25

درخت سیب سرخ

شاخه‌های پر از بهشت

ماه رمضان

26

با هر رعد و برق

بیرقی سبز می‌شود

روی گور دیگر

27

هرچه نزدیک‌تر می‌شود

سایه‌هامان 

ریشه‌ها دورترمی‌رویند

28

از بیرق‌ها می‌افتند

زاغ‌ها

وقتی چای صبح

29

کبوترهای وحشی

خواب می‌رورند

روی گورها

30

ستاره‌ها

آرام می‌گیرند

روز بارانی

31

زخمی

در سینه‌ام

ماه آتشین

32

نمک می‌پاشد بر دریاچه

آسمان

پر از رقص ماهی‌خوارها

33

عصازنان

به جنگل می‌رود

میوه فروش

34

گردباد وحشی

گهواره

خالی از سکنه

35

پر از برف می‌شود

پروانه‌ها

در سایه تاک

36

قدم به قدم فرومی‌ریزد

ساعت

خیابان لغزنده

37

قاده

در غبار گرک‌ها

نیزارهای خاموش

38

رو به دریا

آیینه

ماه بر گندمزار

39

فالبینک

روی گل بابونه

غروبگاه تابستان

40

کودک دلگیر

چارغَوَک راه می‌پوید بر بام

گربه خندان

41

شعله‌ها بالا می‌روند

پیاله

پر از دود

42

علف درو می‌کند

زن همسایه

ماه تابستان

43

زخم کهنه

بر اندام آسمان

ماه کتانی

44

بر برج‌ها می‌خوانند

خفاشان

شامگاه پاییزی

45

بر آسمان تنیده تار

عنکبوت پیر

باد بهاری

46

فرو آویخته از یخ

صدای باران

در باد

هایکو - 1-2

جوی‌ها
شیریخ زدۀ سرخ
ابرهای بی‌باران
***
نسیم آویزان
برشاخه بلوط
غچی‌های سرگردان
26/6/1398- کابل

هایکوهای نو

 

86

چی رقم دوستی یه ای

سنگ ده مه

او  ده دیگرو

* برگردان:

این چطور دوستی است

سنگ برای من

آب برای دیگران

87

بوی بارو میه

وقت خرمو

آدم بدبخته بیل، آدم خوشبخته کاسه

*برگردان:

بوی باران  می‏آید

وقت خرمن

آدم بدبخت را بیل، آدم خوشبخت را کاسه

 

88

پشت به دریا می‏کند

مرغ آبی

چاشت تابستان

23/3/1396

 

چند هایکوی  تازه

به کوهان شتری بسته است

آبراه ‏های جهان

گردباد خزانی

 

مارها سبز می‏ شوند

 و آواز نیزارها در شب

تابستان توفانی

 

بر بالش باد تکیه داده است

گندمزارهای گریان

سایه داس برکنده درخت آلو.

 

بر سنگفرش خیابان نوشته‏ اند

هرکه رفته است

بر نمی‏ گردد

 

چشمانش را می‏بندد

مرد

مسافری دور می شود از خانه اش

18/3/196

چند  هایکو در ارتباط به حادثه المناک کابل

استراحتگاه بزرگی است

کابل

پر از برگ های لاله

***

آفتاب داغ تابستان

ازدحام کوچه گل فروشی

***

تار آخر را گره می زند

همسرش

آخرین سرباز را برمی دارند از میدان

***

کابل دریاچه سیاه خانه های گلی است

زخم هایش را می شوید  ترامپ

در آینه

***

زنگوله ها

کاروان پیوسته می رود

آغاز پاییز

***

برگی خسته از گرما

انتظار یک دریچه باران

داسی درو می کند  جوانه ها را

***

افطاری را آماده کرده است مادر برای فرزندش

قاصدک

پایین می افتد از تناب شکسته

***

ملخ ها وحشیانه هجوم آورده اند

باد بهاری را بگو

زمین دیگر سبز نخواهد شد

***

بر سنگی بالا ایستاده

گرگ ها

چراگاه بهاری

***

شقایق های کابلی

از درخت ها بالا می روند

وقت باران خزانی پروانه

 14/3/1396- کابل

 

 

هایکوهای تازه

آواز می‏خواند قمری

          در بندرگاه

شال می‏بافد از سایه اش کوه

 * 

گنجشک طلایی

روی شاخه شکسته

برف تابستانی

 *

سربازان نماز می‏گذارند

          در برف

قناری روی ماشه‏ ها

 *

ماه

شناور  در دشت

ملوانان، خواب

 *

کودک زیر سایه بید

پیرزال تنها

می‏شمارد اوراق کهنۀ خزانی را

 *

سنگ‏های خیابان را اندازه می‏گیرد

الاغی که؛

آتش می ‏آورد

 *

می‏خواند یک صدا

          تگرگ

پرواز کبوترها به تاکستان

 *

چشمانش باز

قازها را می‏شمارد

          مرد ماهی‏گیر

 *

رودخانه تاریک

بع بع گوسفندان

چراغ نی‏لبک خاموش

 *

گلوله‏ ها را بالا می ‏آورد

 اقیانوس

          جهان، از حباب‏ها روشن

 *

آسمان قلیب می‏شود

جنجال گلوله ‏ها

          در پوست آهو

8/11/ 1395- کابل

 

*

نعنا

 روی میز

قلیان‏ها به صدا می‏آیند

*

لبریز از جنازه‏ ها‏ست

شانه‏ ها‏ی من

جاده‏ ها‏ی فرو شکسته

 *

ماهی بالا آورده است

          آسمانِ گل‏آلود

دعایی که هرگز اجابت نمی‏شود

*

بیدار می‏شوند

رواش‏ها‏

وقت خواب اقاقی

 *

پر از علف می‏شود بهار

آسیابان سرشار

          از ترانه صبحگاهی

*

قامتت را اندازه می‏گیرد خیاط

          ناموزون

قیچی بر کف دست دزد خیابان

 *

ذغال‏ها‏ی شهر را جمع می‏کنی

روی دیوار می‏نویسی:

آتش بس!

*

طعم دندان درندگان است

          جنگل

شهر خالی از سکنه

 *

خطوط کف دستان تو ام

          با باد

وقت چای صبحگاهی

*

آسمان تاریک

دریا روشن

با قایق شکسته چوبی عبور می‏کنم از دشت

*

آویزان است از سقف

          گل یخ

آفتاب دم پنجره

 *

پرنده‏ای  است در من

          می‏خواند هردم

روز بارانی 

*

گل می‏کند حباب‏ها‏

درخت از آینه بالا می‏رود

باد پاییزی

 *

دنیا

دو شیشه ‏ای است که در چشم کرده‏ ایم

ریز یا درشت

 

*

ضرب می‏زنیم

تکه‏ ها‏ی هم را جمع می‏کنیم

مرغ دانه‏ چین

9/11/ 1395- کابل

 

*

لغزش تیک تاک ساعت‏ها

          روی تخت خواب

باران آواز چکاوک

 *

انارها را سیلاب می‏آورند

گربه

در سایه درخت توت

 *

شکوفه‏ های اشک

روی بال پرستو

وز وز آتش در باغ

 *

یخ‏بندان شب

روی درخت ناجو

خورشید آشیانه را می ‏پالد زیر برف

 *

از درخت آویزان است ستاره‏ها

زاغ‏ها

کنار پل در کمین

 *

پرواز رؤیای یک دختر

مرغ گندمزار می‏خواند

در تنور داغ

 *

تیراژ روزنامه‏ ها

دو چند می‏شود

صبحگاهی پاییزی

 *

آهوان گرم بازی

شکارچی

تنگفش را پاک می‏کند

17/11/ 1395- کابل

هایکوهای جدید

1

آواز می‏خواند قمری

          در بندرگاه

شال می‏بافد از سایه اش کوه

 

2

گنجشک طلایی

روی شاخه شکسته

برف تابستانی

 

3

سربازان نماز می‏گذارند

          در برف

قناری روی ماشه‏ ها

 

4

ماه شناور  روی دشت فراخ

ملوانان

خواب

 

5

کودک زیر سایه بید

پیرزال تنها

می‏شمارد اوراق کهنه خزانی را

 

6

سنگ‏های خیابان را اندازه می‏گیرد

الاغی که

آتش می‏آورد

 

7

می‏خواند یک صدا

          تگرگ

پرواز کبوترها به تاکستان

 

8

چشمانش باز

قازها را می شمارد

          مرد ماهی‏گیر

 

9

رودخانه تاریک

بع بع گوسفندان

چراغ نی‏لبک خاموش

 

10

گلوله‏ ها را بالا می‏ آورد

 اقیانوس

          جهان، از حباب‏ها روشن

 

11

آسمان قلیب می‏شود

جنجال گلوله‏ها

          در پوست آهو

8/11/ 1395- کابل