گفته اند: "بنياد زبان بر اسم است". مي خواهيم بدانيم چرا؟ اسم چيست؟ در تعريف لغوي، اسم كلمه اي است كه براي ناميدن اشيا، اشخاص،يا معنا به كار مي رود. اين تعريف تنها به خصوصيت فزيكي اسم اشاره دارد؛ ناميدن. مي خواهيم چيزي را از چيزي تفكيك كنيم و بشناسيم. اگر اسمي وجود نداشته باشد نمي توانيم اشيا را از همديگر تميز دهيم. در جهاني كه زيست مي كنيم، ما به پديده هاي گوناگون و موجودات مختلف رابطه برقرار مي كنيم. جهان ما تنها جهان من نيست. بلكه همه در آن شريكند. زيستگاه همه موجود ات است. بنا براين اگربخواهيم از رابطة خود باساير موجودات سر در بياوريم ناچاريم خود را در مقايسه با ديگر پديده ها تعريف كنيم. اين تعريف ممكن نيست مگر از راه اسم. پس تعريف لغوي فقط به اين ويژگي اشاره دارد اما آيا اسم همين است و بس؟ نه چنين نيست. اسم در عين داشتن صورتي كه ما به وسيلة آن اشيا را از هم جدا مي كنيم، معنايي هم دارد. به تعبير ديگر ازدوجوهره برخوردار است: فزيك وميتافزيك. هردو بعد اسم چنان درهم تنيده اند كه جدايي آن ها غير ممكن مي باشد. پس اگر بخواهيم اسم را بشناسيم بايد به هردو بعد نظر داشته باشيم. با توجه به دايره وسيع اسم است كه نقش اصلي اسم روشن مي گردد. بانگاه جهان شمول مي توانيم دريابيم كه اسم چيست؟ از چه لامكاني برخوردار است؟ اسم در اين شناخت خود از چند خصوصيت بهره مند است: از جمله اين كه "بيان" كننده است. اين بيان اختصاص به زمان، مكان و اشياي خاص ندارد. همه چيز در دايره وجود اسم معنا مي يابد. شكل مي گيرد وتعريف مي شود. حتا خود اسم هم، شكل خويش را از خود مي گيرد؛ يعني كاركردي پيدا مي كند كه خودش را هم هستي مي بخشد. چيز هايي كه هست وچيز هايي كه نيست را لباس زندگي مي پوشاند. در جايگاه خداوندي مي نشيند واز عقل هم فراتر مي رود. از آسمان هاي دور به اشيا ومخلوقات خويش نگاه مي كند.
ترجمه ناپذيري زبان
زبان يك نشانه است. اين نشانه اين گونه نيست كه هيچ استقلالي از خود نداشته باشد. مثل صدها جسم بي جان ديگر بركنار جاده اي افتاده باشد. زبان يك آفريننده است در عين زمان يك مخلوق هم هست. او خود را از ذهن آدمي مي گيرد ولي از جانب ديگر بسياري ازچيز ها را مي آفريند. حتا عقل وعلم كه خود زادة آن هاست، در يك مرحله، از درون زبان پديدار مي گردد. هنر، اخلاق، فرهنگ و جامعه در زبان چهره مي گشايند. زبان به تمامي آن ها هستي مي بخشد. آن ها را از كتم عدم درمسير وجود قرار مي دهد. معقولات درجامة منقولات مي پيچد و همه را درنام درخشنده مي آرايد.اين درهم تنيدگي ذهن وعين، چشمه جوشان زبان است كه در سرزمين هاي مختلفي راه مي يابد. به اين طريق زبان، جهان بي كرانمند مي گردد. هيچ اقليمي مشخص را نمي پذيرد. در جغرافياي معين نمي ايستد. ترجمه هم نمي شود. چرا كه جهاني را با جهان ديگر تفسير كردن كاري است ساده لوحانه. زيرا جهان كه زادة جهان نخست است چگونه مي تواند عين آن بوده باشد. جهان نخست خصلت ها و صفت هايي را دارد كه حين انتقال از ذاتش نمي افتد بلكه آن چه از او جدا مي شود، پوسته هاي فرسوده اي اند كه تنها به درد جهان خود مي خورند ولاغير. نسبت چنين جهاني اُولا، به مادر و كودك مي ماند. هرچند كودك از بتن مادر به دنيا گام گذاشته اما او، مادر نيست. در نسبت زبان هم، اين موضوع ساري مي باشد؛ يعني زبان در معنا( جان) ي خود قابل حمل نيست. آن چه از او برگردان مي شود تن وصورت است. ورابطه جان و تن رابطة سرشت يافته اي است كه بارفتن يكي ديگري نيز مي ميرد. بناءاً هرگز نمي توان انكار كرد كه زبان در چاچوب معنا وصورتِ اصلي خود، ترجمه ناپذير است.
معرفی شاعران (11)
محمدعمر خان عمر فرزند محمد كلان خان درگذر ديوان بيگي كابل ديده به هستي نهاد. پس از پايان تحصيلات درسال 1260 به حكومت كرم مقرر گرديد. درسال 1266 ق به صفت معاون ومنشي خاص حكومت محمد افضل خان در تركستان ايفاي وظيفه نمود. سه بعد حاكم تخته پل و سنگ چارك مقرر گرديد. زماني كه جنگ ميان سردار محمد افضل خان و اميرشيرعلي خان در گرفت، محمد عمر خان به عنوان افسر نظامي وارد ميدان كار وزار شد وتوانست لشكريان امير شيرعلي خان را شكست دهد. اين بود كه امير شيرعلي خان كينه محمد عمر خان را به دل گرفت و دستور قتل او را صادر نمود. هنگامي كه محمد افضل خان در تاشقرغان به دست امير شيرعلي خان گرفتار گرديد، محمد عمر خان به دليل نام نيكي كه ميان مردم داشت مورد عفو قرار گرفت. از اين پس محمد عمر خان گوشه نشيني را برگزيد. ليكن اميرشيرعلي خان از وي خواست تا به فرمان روايي كرم برود كه تقاضاي وي را پذيرفت. محمد عمر خان در عين اين كه از دانش فراوان برخوردار بود اندوخته هاي ادبي نيز داشت. شعر را به كمال و پختگي مي سرود. يك جُنگ از اشعار متقدمين ومتاخرين ازخود به يادگار گذاشته است و چند كتاب ديگر به خط نستعليق نوشته كه نزد خاندان وي محفوظ مي باشد. او در سال 1292 قمري به ديدار حق شتافت و در خواجه حيران دفن گرديد. اين هم يك نمونه از سروده هاي او :
پنج چيزم اي عزيزان برده دل بي اختيار
جلوه و ناز وادا و رفتن و تمكين يار
جلوهء رخسار ناز و غمزهء رفتار يار
شيوه تمكين ادا وچشم مست پرخمار
پنج ديگر آفت جانم بود در عاشقي
چشم و ابرو خال و گيسو تير مژگان نگار
خال دانه، زلف دام وچشم شد صياد دل
تيرمژگان دل شگاف و تيغ ابرو جان شكار
نور بگرفته ز رويش پنج ديگر در جهان
مهر و ماه ومشتري باشند درگوش نگار
زان كه باشد مهر او بي مه جبين پروين خويش
زهره جلوه مشتري باشند در گوش نگار
باز آن پنج دگر روزم سيه كرده چو شب
از دو چشم و خال و رخسار و دو زلف مشكبار
خال هندو هردو گيسو يار بر اطراف گل
رهزن هوش خردمندان دو چشم پرخمار
بارديگر پنج ديگر نور افزايد به چشم
سبزه و آب و خط وروي خوش وفصل بهار
سبزهء خط آب لعل و خط ديگر سرنوشت
روي خوش رخسارهء فصل بهاران سبز يار
پنج پنج اين غزل را كرده مشكل اي عمر
پنجهء فكرم نيكو بستن به حكم كردگار