پدر رفتی ولی نامت به دنیا جاودان مانده
(گزارش همایش ادبی- هنری سلام آفتاب)
ساعت 12 و سی دقیقه ظهر است. همایش علمی بابه مزاری تازه ختم شده است. باید هرچه زودتر خود را به همایش ادبی- هنری برسانم. این همایش در هوتل کابل- دبی برگزار میگردد. برنامه راس ساعت 12 و سی دقیقه شروع میشود. از جهات مختلف این مراسم برایم اهمیت دارد. این همایش یک همایش ادبی – هنری است که به مناسبت شانزدهمین سالگرد رهبر شهید برگزار گردیده است. برگزار کننده "ستاد گل سرخ" است. شعر، طرح ادبی، موسیقی و نمایش از اجندای اصلی این برنامه است. شاید بتوان گفت در نوع خود نخستین کاری است که برای رهبر شهید انجام میگیرد. کاری است ماندگار. هرساله به مناسبت سالگرد شهادت استاد مزاری مراسم گوناگون در مناطق و کشورهای مختلف برگزار میگردد. در هریک از آنها هزینههای هنگفتی نیز به مصرف میرسد. اما کمتر دیده شده است که به اندیشههای استاد مزاری در قالب ادبیات و هنر پرداخته شود. از لحاظ مصرف، این مراسم شاید یک صدم هزینه و امکانات مراسم دیگر را نداشته باشد اما از لحاظ محتوا 99 درصد غنی تر از آنهاست. اگر کمی دقت کنیم جاودانگی اندیشههای استاد مزاری را می توانیم در آثاری پیدا نماییم که در قالب ادبیات و هنر خلق شده است. چهار مجموعه شعر، آثاری در قالب های خوشنویسی، نقاشی، مجسمه سازی وکندن کاری، آثاری اند که اندیشههای استاد شهید را ماندگار ساخته اند. به این خاطر علاقهمند هستم که در همایش ادبی- هنری شرکت کنم.
به هرترتیب با تعدادی از همکاران و دوستان، خود را در آنجا می رسانم. برنامه هنوز شروع نشده اما آمادگیهای لازم گرفته شده است. شخصیتهای ملی، سیاسی، اجتماعی وفرهنگی، دانش آموزان، جوانان، ماداران و شمار زیادی از علاقه مندان بابه در آنجا جمع آمده اند. در میان آنها چند تن از وکلای مجلس_ که من میشناسم_ نیز دیده میشود. البته از رهبران سیاسی خبری نیست. حدود 1500 شرکت کننده در محفل حضور دارد. نظم خاصی در محفل حاکم است. همه مشتاق دیدن و شنیدن اند. جملاتی از سخنان استاد مزاری در دیوارها به چشم میخورند. این جملات سادگی، استحکام و پیام خاص خود را دارند. انتخاب دقیقی صورت گرفته است. عکس بابه با قسمتی از بیانات شان در پشت استژ چشم تمامی بینندگان را به سمت خود میخواند. استاد شهید در این عکس ایستاده و در حال حرکت است. بدین وسیله این پیام را القا میکند که ما باید همیشه در حال حرکت به پیش باشیم. مطمئن و هیبتمند به نظر میرسد.
کمکم سالن از جمعیت پر میشود. تمام چشمها رو به استژ خیره مانده اند. محفل با تلاوت قرآن کریم آغاز میشود. بعد هم صدای "فرشته یما" به سقف سالن میپیچد:
زمستانها که میرسند
دستهایم یخ میزنند
چشمهایم میسوزند
به دلو فکر میکنم
به حوت
موزههای پدرم را میپوشم
به خیابان میآیم
برف غرب کابل را پاک میکنم
شاید هنوز خونی زنده باشد.
بعد "علی شریفی" میآید. او این شعر را میخواند:
"چشم هایم را دزدیدند"
اشکها را در جیبهایم گذاشتم
پدر!
حالا همسنگر ِتمام دردهایم.
آهنگ کلام تغییر میکند. فضا رفته رفته چادر اندوه به خود میپوشاند. چهرهها گرفته میشوند. اشک در چشمها حلقه میزند. اینجاست که "نصیبه محمدی" فریاد میزند:
"رهبرا! هویت گم شده ما را باز گرداندی. اینک موج خون تو در رگ رگ زمان جاری است. نام تو درخشنده ترین طلوع معشوق ماست. نام تو افسانۀ ذهن و دل ما شده است، تا از نسلی به نسلی منتقل شود. پدر! هرگز تو را از یاد نخواهیم برد. ای حقیقت مظلوم تاریخ! یادت بخیر! از یاد نخواهیم برد که گفتی: از خدا خواسته ام خونم درکنار شما بریزد."
وقتی سرودِ
خود تو رفتی نام زیبای تومانده
نام شیرین تو در لبهای مو مانده
طنین میافگند، دل ها فشرده میشوند. مویههای پنهان در فضا میپیچد. "عاطفه قانع" با شعر دیگر به استژ میرود:
تا قیامت میتوان از تو نوشت
میتوان از تو همیشه راز گفت
روزها بیدار ماند و شب نخفت
قصهی ناگفته ات را باز گفت
"زهرا حسینی" شاعر دیگری است که دردهایش را فریاد میکند:
دریغا!
شاهپرک مغموم
در ریگزار تفتیده
بال فرو پاشید
اما نجوای عطشناک تو
به دریاچه پیوست
زمین چه حریصانه
به گستردگی حماقت می نگریست
بعد نوبت به زینب می رسد. 13 زینب روی صحنه میآیند. هرکدام شمع یاد بابه در دست دارند.آهسته و آرام پیش میآیند. زینب کوچک به بابه سلام می کند:
"من زینب هستم، دختر تو، تازه هفت سالم است. فقط پارسال از تو و اسم زیبای تو با خبر شدم... خدا خواسته بود دیر تر به دنیا بیایم... مادر از صداقت و پاکی تو میگوید. مادر میگوید تو برای خوبی من چقدر کار کردی. تو را دوست دارم، پدر!"
زینب دیگر به سخن آغاز میکند: " من زینب، یازده سال دارم. خیلی بزرگ شده ام. مگر نه؟ دیشب تو را خواب دیدم. وقتی مرا صدا میزنند "زینب"، حس میکنم خون تو رگهایم را پر میکند.پدر تو در من جاویدانه ای. تو را همچون خودم، همچون قطرههای خونم دوست میدارم."
زینب دیگری روی صحنه میآید د و پدر سلام میکند:
"زینبم. شانزده سال است بی تو در این دنیا زندگی کرده ام.همان سالی که رفتی. تو هدیۀ خدا برای من بودی. تو زیبا ترین آیه خدا بودی. تو از عدالت و حق میگفتی. پیام تو نفی نفرت و انحصار و امتیاز بود. تو به من و نسل من یاد دادی که تفکر و تأمل یعنی چه. همۀ شعر و شعورم را به تو بدهکارم."
هق هق گریه به گوش میرسد. دقت میکنم. گریه بلندتر میشود. نه یکجا نه دو جا، به هرکه نگاه می کنم اشک برگونه هایش دیده میشود. گویا همه دردهای خود را در زینب دیده اند. فریاد بابه در زبان زینب جاری شده است. کسی نمانده است که تنهایی خود را نگرسته باشد. از مادر پیر گرفته تا وکلای پارلمان. همه نبود بابه را جار میزنند. تنهایی بابه بیشتر به سراغم میآید. حرفهایش در ذهنم طنین میافگند که من هیچ منافعی غیر ازمنافع شما ندارم. هرچه میکوشم اشکهایم را جلو گیری کنم نمیتوانم. نمیدانم چرا؟ شاید پانزده سال است که این قدر نگریسته ام. ناخود آگاه اشکهایم را میبینم که گونههایم را تر کرده است. با انگشتانم اشکهایم را میگیرم. سرود "پدر رفتی" بیشتر دلم را میسوزاند:
پدر رفتی ولی نامت به دنیا جاودان مانده
سرود آرمانت بر لب پیرو جوان مانده
حسین آسا شهید راه آزادی و حق گشتی
ولی فریاد هایت در گذرگاه زمان مانده
هنوز نمِ اشک را در گونههایم حس میکنم که گروه تیاتر "سلام آفتاب" به حکایت تاریخ میپردازد؛ تاریخ پیش از بابه مزاری، تاریخ زندگی بابه مزاری و تاریخ بعد از بابه. سه دوره تاریخ در این تیاتر خلاصه میشود. ما را با گذشته ما پیوند میزند. قصههای گوناگون در من ره باز میکند. ستم به گونههای مختلف در چشم من میآید. رشادت و ایثار در من مجسم میشود. این را صادق از زبان خواهرش برای ما میگوید. خواهر صادق سیاه تمام زندگی صادق را برای ما ورق میزند. صادقی که دو نسل را زندگی کرده است. شلاقهای ستم را چشیده است. محرومیتها و زجرها را دیده است. اینک خواهرش از خون او پاسداری میکند. از گذشته میگوید و حال را تفسیر میکند:
"صادق قصههای رنج و حقارت پدر را همیشه یاد میکرد و این تلخی را در سخن و نگاه و رفتار خود انعکاس میداد.صادق تا صنف هفتم و هشتم درس خوانده بود اما او اولین معلم زندگی من بود. مرا همیشه به خواندن و نوشتن تشویق میکرد. او روزی به بابه پیام داد که به بابه بگویید صادق سیاه کالا ندارد. بابه در جوابش گفته بود که به صادق بگویید: یک صادق نیست که برایش کالا روان کنم، صد ها صادق است. برای کدامش کالا روان کنم. صادق سیاه خوشحال بود که بابه نامش را یاد گرفته."
اینجا است که بار دیگر آتش شعله ور میشود. گریهها اوج میگیرند. دردها تبدیل به آتش فریاد میشوند. از هرکنج محفل صدای هق هق گریه به گوش میرسد. گویا بار دیگر 22 حوت است. مزاری روی دستها از میان برفهای سنگین تشییع میشود. از کوتلهای پرف به مزار میرود. در این هنگام صدای گریه با آوای "نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد" در هم میآمیزد. فضای سوز وسرود در هوا میپیچد: نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت؛ ولی بسیار مشتاقم کز خاک گلویم سوتکی سازد، گلویم سوتکی باشد به دست طفلک گستاخ و بازی گوش..."
فضای محفل پر از آواز میشود. گویا درو دیوار فریاد می کشند: "پدر رفتی ولی نامت به دنیا جاودان مانده"