چند كلمه ديگر

دشت مي چيند

           باد

شاهپرك سيل گل دارد

**

اسپندي

دعاي به خير مي كند

قصاب دست چپش را مي برد

**

پاشنه اش را مي بيند

               كودك

سايه از ديوار كم مي شود

**

اذان بريده خروس

شب

از خانه همسايه    

            آفتاب بياور!

**

كشاله مي شود مار

ظهر تابستان

گنجشك

             روي خايگينه

خواب كشورگشايي دارد.

 

**

بوي سوختگي مي دهد

                    ماه

پنجره را        به آفتاب بنما

**

گل سيب

عكس ژاله در چمن افتاد

دهقان به دست گرفت

         خواب پياله را

**

سيب يا

             گندم

شب

مي افتد       شانة من

**

اشك تمساح

          دوچند مي شود

ماهي مي فروشد

         دريا

چتر رنگ

فراز قله اي ايستاده ام. چيزي ديده نمي شود. تنها انبوهي از رنگ ها چشمم راپر مي كند. دستم را سمت آسمان مي برم. رنگ كف دستم را پر مي كند. مي خواهم بنوشم، گلويم پر مي شود از رنگ. نمي توانم ادامه بدهم. حلقومم در ازدهام توفان، موج مي گيرد. دستم را پايين مي اندازم زمين پر مي شود از رنگ. تاب ايستادنم را فراموش مي كنم. مي خواهم به شهر وقريه بروم. با هرگامي صداي انفجار رنگ وحشتم را چند برابر مي سازد. پيش تر مي روم، رنگ به دنبالم پياده مي شود. چشمانم را در باد مي شويم. كارواني از اندوه وشادي در غبار رنگ ناپديد مي شود. به خود نگاه مي افگنم، ماهي شده ام شناور در هزار رنگ؛ سبز، سرخ، سياه، سفيد ورنگ هايي كه نمي توانمش بشمارم. احساس مي كنم در دريايي از رنگ افتاده ام. يله مثل هر بادي كه به چارسوي دشت مي دود. چشمم تاريك مي شود. درخت هاي سيب سر به زانو مي آرند. تاك هاي انگور طعم مستي مي دهند. دانه هاي توت گيسوانم را لبريز مي كنند. انار قندهار را برمي دارم، بوي رنگ مشامم را مي آزارد. سخي جان لبريز مي شود از گل سرخ. درو ديوار لبريز مي شود از رنگ.

توفاني مرا از صحرا به شهر مي آرد. سرانگشتانم را مي بينم بوي رنگ مي دهد. تازه وارد بازار شده ام. مردمان بسياري آمده اند. شايد به پاس نوروز. دست بچه هاي شان را در دست دارند. از كنار شان مي گذرم، بوي عرقِ رنگ لبريزم مي كند از نفرت. با دستمالي دماغم را مي پوشانم. بخار از جانم بالا مي آيد. حنجره ام در تب آتش مي سوزد. مي خواهم فرياد كنم، رنگ گلويم را مي فشارد. جانب آسمان را مي بينم، ابر مي بارد رنگ. تر مي شوم از رنگ . بوي گند رنگ تنم را مي شارد. احساس مي كنم ماهي شده ام. حجم جانم را مي پالم، چيزي نمي يابم جز ذره هاي رنگ كه هر سو از من پخش شده اند. كمي فكر مي كنم، يادم مي آيد؛بايد چتري بخرم از بازار. هي مي گردم. آدم ها از چارسويم رد مي شوند، بوي تند رنگ هاشان فرياد را در من خاموش مي سازد. شروع به دويدن مي كنم؛ هرقدم گندابي از رنگ. بوي تعفن آسمان را پر مي كند. لحظه اي در خود مي نشينم. دم از من پس مي افتد. بايد بدوم. توان از من خاك خورده. نگاهم را تيز تر مي كنم، صدايي به گوشم مي رسد؛ صداي طفلي است كه كه چتر مي فروشد. چند پولي  به او مي بخشم. حالا ديگر آفتاب زده است. آفتاب نزده است من در ساية چتر راه مي روم. بوي تند تعفن دعوتم مي كند به دويدن. كوچه ها را پشت سر مي گذارم؛ خانه هايي كه از رنگ ساخته شده اند، مردة سگي كه از سيري رنگ، نفس باخته است. مرغي كه رنگ، اذانش را ربوده، آهويي كه چشم به سرمة رنگ شسته هزار صياد را به جانب خود مي كشد، روزنامه نگاري كه به رنگ مي نويسد، ماهرويي كه از مستي رنگ، لاكت جواني اش را فراموش كرده است، دهقاني كه گندم رنگ به باد مي دهد، شاهي كه برمسند رنگ نشسته گنج مي خورد.

 احساس مي كنم سبك شده ام. پاهايم سبك شده است. دستانم توان يافته اند. به خود مي بينم، رنگ ها رفته اند، زبانم ميل سرودن دارد. ديگر چيزي ديده نمي شود. تنها صدايي از درون غار، هوشم را جانب خود مي كشد:

همه جا دكان رنگ است همه رنگ مي فروشد

دل من به شيشه سوزد همه سنگ مي فروشد

مروری بر اشعار عاشورایی

انا على بن الحسين بن على‏

 

نحن و رب البيت اولى بالنبى‏

 

تالله لا يحكم فينا ابن الدعى‏

 

اضرب بالسيف احامى عن ابى‏

 

ضرب غلام هاشمى عربى

ادامه نوشته