ما همان صدا هاییم که از آباء مان برگرفته ایم

مرد “خود” را ترک می کند. بار تنهایی فرو می نهد. از خویش می گذرد. قدم به وادی دیگری می نهد. اینجا از خویش تهی شده آشوب بلند بردشت فراز ایستاده است. آشوبی از غوغای آدمیان دشت را آکنده است. صداهای تهی که نه آغازی دارد ونه انجامی، از دشت برمی  خیزد. گاه به آسمان می خورد وگاه بر زمین -در خاک- فرو می نشیند. هیچ صدایی به پاسخ دلپزیر نمی انجامد. حیرت و آشفتگی تمام صدا را در خویش پیچانده است. گویا معرکۀ دیگری سر از آب برکشیده است. دنیا در چنگ صدا های بس تهی پنهان است. واژه ها قدم قدم در واژۀ دیگری "نیست" می شوند. واژۀ تازه ای به دنیا می آید و واژه های از هم جدا دنیا را بدرود می گویند؛ بی این که همدیگر را بشناسند ترک سر و یار می کنند. محدود در “خود” وفرو رفته در منجلاب “خود”، از “خود” دور می شود. واژه های متروک که نیامده می روند، به همان پیمانه صدا هایی را ازخویش رد پا می گذارند. زمان، صدا ها را به سنگ های بزرگ می رساند. سنگ ها صخره می شوند و از هم پشته ای می سازند که هیچ دستی را توان کندن آن نیست. ما همان صدا هاییم که از آباء مان برگرفته ایم. اینک در سکوت مطلق سر در سایۀ طبیعت گنگ فرو نهاده ایم. از ما تنها یک سایه می ماند. یک سایه در آفتاب. اگر خورشید نباشد سایه در سایه در سایه هیچ می شود.

    مرد از صدا وسایۀ خویش می گذرد. دشت را با آشوب هایش رها می کند. دهکدۀ ای دور تر سایه بزرگ تر ساخته است. مرد می آید. آفتاب در پشت. چون تک درخت مندرس هر چه از روز کم می شود، سایه فزونی می یابد. مرد فزونی می یابد.هرچه چشم دور تر می گرداند از “خود”، “خود” از”خود” کم می شود. دور می شود مثل آبی که نمی داند کجا پهلو می گیرد. دیوار های قریه را تار های عنکبوت پوشانده است. زره سخت سست برجان دیوار ها. هنوز از باد خبری نیست. توفان درشب خفته. دروازه چوبین قلعه نشان انگشت مردانی را می نمایاند که از این جا گذشته اند، با اسپ های راهوار سرنوشت. قفل آهنین که توان آدمی را از او می ستاند ، بردر چوبین آویزان است. این هم نشان آدمی است که از “خود” برای “خود” برجای می گذارد. انسان “خود” توانی است که توان “خود” را می ستاند. دستی است که دست “خود” را می برد. "گرگی است که گرگ “خود” می شود." قدرتی می سازد تا قدرت “خود” را مغلوب کند. برای جنگ با “خود” ابزاری می آفریند تا خویش را در جنگ با”خود” از پای در آرد. در معرکه ای که به توان “خود” ساخته می خواهد سرنوشت خویش را درهمان جا اختتام بخشد.

   مرد از این معبر پای پیش می ماند. درون قریه می شود. مردان وزنانی بسیار که از گذشته به ارث رسیده اند، هلهلۀ حیات دارند. شوری بس بزرگ در سرهان شان می پیچد. از سنگ های بازمانده از طبیعت صداهایی بلند می آید. کسی به کسی چیزی می گوید، نا مفهوم وگنگ. تنها همین اندازه  این صدا ها روشنی دارند که دو قدم پیش تر را چراغی می شود تا چشم ها در تاریکخانه بی کس نماند. صداها می برآیند ودود می شوند. و دود دود می شود. شاید فضا، نهنگان این صداهایند که برای “خود” طعمه ای را از دست انسان باز می گیرند. آدمی باید لقمه ای بسازد یا که “خود” لقمه ای شود. این معامله در سرشت اوست که سرنوشت او را ساخته است.

    مرد حیرت زده پرسش هایی را از میان هزاران پرسش می پالد. با هرپرسشی هزاران سوال شکل می گیرد: این ها کدامین جنگجویانی اند که اینک دوستی شان را به مصاف کشیده اند؟ این مردمان از کدامین عشق سخن می گویند؟ آیا هیچ عشقی هست که در آن خون وخنجر نباشد؟ آیا هیچ عشقی هست که زندگی را در انسان بدمد؟ عشق انسان چیست جز کشتن؟ ما برای این به جنگ هم آمده ایم که تنها یکی باشیم. عشق برای همین است که بکشیم تا زنده بمانیم.

این مردمان که اینک در کودکی شان ایستاده اند و کتاب پاره هایی را از برمی کنند- تا از هر سطری، واژه ای را بیابند که آینده شان را نشان دهد- نادان مردمانی اند که نمی دانند کلمه های واقعی در کجای این خاک پنهان اند؟ واژه های اصیل در زیر کدامین دیوار قلعه های مستحکم گذشته مدفون شده اند؟ اینان چشم های شان را از چشمه کشیده اند. در معبر آفتاب و باد ایستاده اند وهردم آفتاب را می پالند. اگر اندکی تکانی بدهند در “خود” ، همه چیز آشکار می شود. هیچ نهانخانه ای پنهان نخواهد ماند.

مرد با این پرسش ها درهم می پیچد. نا گهان بادی دسته خاکی را برمی دارد. خاک آتش می شود وهمه چیز در آب فرو می افتد. مرد از میان چهار دیوار می گذرد. آب، خاک، آتش و باد در قریه می پیچد. کودکان که به امید، دریچه ها را جست وجو می کردند، اینک آزاد ورها سراغ ماه را می گیرند. مرد هنوز ایستاده بی که هیچ دیواری برچشمان او سایه افگند. او ایستاده باهزار مرغان پرنده که از بازار معرکه برگذشته اند.

همه چيز به اندوه خويش مي انجامد

اندوه چيست؟

*دينايي؛ كه فرصت گريستن را چند برابر ساخته است.

مأمني از خار كه خود براي خويش ساخته ايم تا در آن آرام بگيريم. ما پرندگاني هستيم كه شادي خويش را در پناه درختان خار جست وجو مي كنيم. فرصت مبهمي  كه در آنيم ما را تمام بر لبة تيغي نشانده است كه خود به كف داريم. ابهام، وجود مان فرا گرفته است. نه چشمي داريم كه ازهالة مه در گذرد ونه پايي كه بي هيچ تكيه گاهي برآن استوار بايستيم. دستان خود را گم كرده ايم. دنبال نگاه ديگري مي گرديم تا شايد ما را از ميان ابرهاي تار، آزادي بخشد. چيست اين گنگ رازآلود؟

*"من" ي ؛كه مارا ديوار مان ساخته است.

"مني" كه هرگز به اقيانوسي حتا سيراب نمي گردد. هرچه فراپيش مي آرد، هزار ديگري براي خويش اندرطلب است. دنياي تودرتوي هزار عالم. سبع سماوات والارض. خرچنگي كه در جان مان آبستن است، هردم به نسل تازه اي تحويل مان مي دهد. زيستن شادمانه را از ما ستانده وبه مرگ مان آباد كرده است. ما به مرگ خويش شكل يافته ايم. اين دم هزار نفس هرگز رهاي مان نمي كند. پگاهي كه از آب آمديم تا شامي كه با خاك سرشته مي شويم، در جام مرگ خويش شناوريم. تنها يك مني در خويش. ديدن از ما گرفته شده است. ما تنها چشم خوديم. فرزند زادة خود.  جهان ما "طلب" ماست. آسمان ما معبر پرواز طلب ماست.جز اين، چيزي مارا محصور نساخته است. ديواري كه در آنيم غم ما را مي سازد. هيچ صدايي جز من به پيغام  نمي رسد. اين غم كمي نيست!

*تنهايي؛ آوازي كه هرگز به پروازي نمي انجامد.

بعضي به شدت آن را از خويش مي رانند. به دشت هامي برند و دمِ باد مي بخشند. اينان آدم هايي اند كه در پي كسب حلال تجارت حرام پيشه مي كنند. دست به چار سوي مي برند تا سرانگشتان خويش را به چراغ سرد آلوده، سرمايه دست گردانند. جاه ومقام را به پيمانة خون هزار برگ و باغ ديگري، اندازه مي گيرند. همنشيني را برمي گزينند تا به متاع خويش بازارگرم بسازند. كلام شان جز سراب  رنگي نمي پذيرد. هركي را به رنگي در قدم هاي خويش مي اندازند. وهمين كسب باب شان است تا نفس در مشت دارند.

اما گروهي به اشتياق همآغوش آن شده اند. جنگل را به صاحبان شان مسترد كرده اند.از آزارديگران دست بريده به گام هاي خويش مي انديشند.راه خود دارند و سر خود در كف. خسته از هر جنسي، به خلوت گاه خزيده اند. نه از سلامي شاد ونه از فرياد شميشر گداخته مي شوند. نه به خشم آتشي گرم و نه تندي سرمايي سرد مي شوند. اينان مردماني اند كه عنصر ذاتي خويش به سرماي درون بخشيده اند. عواطف شان در بند حيرت عقل در آمده و احساس شان در پنجة خرد پاي انداخته است.

از اين ميانه، تنها اندكي راه كمال برجسته اند و به نداي فطرت پاسخ داده اند.  هم چشم بازار را خريده اند وهم خلوت درون آتش فشانده اند. كجاست در اين زمانة پلشت درختي كه به گرماي آتش، هيزم نبخشد و به رقص باد خزان اشك نگريد؟

*لقمه اي؛ كه ما را به پاي خسي خاك كرده است.

اين چيست كه ما را زيب پاي ديگري ساخته است؟ همواره سر به چوب دري ساييده ايم. ريشه مان را در كفش شاهي پينه كرده ايم. بازوان مان را از دست داده ايم. قدم هاي ما رد پاهاي رفته را نشان خويش ساخته است. چشم ما به دستمال چركين، آفتابش را خاموش كرده است. اينك چراغ به دست دزد، شهر را جست و جو مي كنيم. ماخود، در باد رفته ايم. حتا پشمينه كولاهي، از ما ربوده شده است. چيستيم ما؟ جز لباسي كه در باد تكان مي خورد يا نعش بره اي كه گرگ هاي گرسنه را شادي مي بخشد؟ اف براين روزگار دست خورد كه هرگز برمراد دل نچرخيده! جگر به دندان گزيده خوكوار در حرمسراي شام رقصيده ايم. اري فقط همين لقمه ما را حرام زندگي كرده است!

 

گریه گریه می کند مرد هم گریه می کند

مرد ایستاده است، خود را می بیند. اشیا ایستاده خود را می بینند. همه ایستاده خود را می بینند. بعد آسمان فرود می آید. چشم مرد پر از آسمان می شود. آسمان در چشم مرد ایستاده خود را می بیند. خاک بالا می آید، زمین بالا می آید، خود را می بیند. همه خود را می بینند.

باد می وزد. مرد شور [تکان] می خورد. اشیا شور می خورند. همه شور می خورند. آسمان پر از باد می شود، پر از خاک می شود. چشم مرد نمی بیند. آرنگ تکسی می پیچد؛ صحرا پر از آرنگ می شود. دره پر از آرنگ می شود. آسمان پر از آرنگ می شود. اشیا پر از آرنگ می شوند.

مرد با آب بازی می کند. آفتاب با آب بازی می کند. صدای جیرجیرک به گوش می رسد. صدا تکرار می شود. پشت به پشت بیش تر. باز بیش تر. دیگر صداست که شنیده می شود؛ شنیده نمی شود. مرد دست به گوش می برد. صدای خويش را می شنود. بعد هم صدای زن و فرزندش را. همینطور که پیش می رود به صدای دوستانش می رسد. سپس صدا کم کم پایین می آید، پایین تر...

مرد دست را پایین می آورد. ناخن هایش رسیده است. انگشتانش بزرگ شده اند. مشتش را باز می کند، باد از مشتش پرواز می کند. خط کف دست خود را می خواند؛ یکی دیگری را قطع کرده. معلوم نیست از کجا آمده و به کجا می رود. مرد به دنبال آغازش می گردد، پایانش را گم می کند. پایانش را می جوید، آغازش می پرد.

نگاه مرد پایین می غلتد؛ خاک هنوز شور می خورد. نقش گام ها امتداد جاده را پر کرده است. سایة آدم ها هنوز راه می روند. پشت افق، تاریکی مبتذلی دیده می شود. همهمه ای از نقش گام های افتاده بر خاک بالا می آید. مرد بو می کشد؛ پدرش دست او را می شوید. مادر جوراب پشمی می بافد، مبادا از باد و برف بسوزد. کمی که پیش می رود، شامه اش ر ا از دست می دهد. حس می کند شخصی، او را به طرف خود می کشد. نگاهش را می چرخاند؛

پشت سرش صدای گام هایی شنیده می شود که آهسته آهسته به او نزدیک می شوند. گوش فرا می دهد؛ گریة رازآلود یک کودک است. گریه انعکاس می کند. صدا صد برابر می شود. گریه می پیچد؛ دره گریه می کند. دشت گریه می کند، ده گریه می کند. گریه گریه می کند؛ مرد هم گریه می کند.

مِه غلیظ او را می پوشاند. اشیا ناپدید می شوند. چشمان مرد چیزی را نمی بیند. صدایی دور بدنش می پیچد، او را به جلو می کشد. صدایی به پاهای او می چسپد. صدایی از شمال و صدایی از جنوب چهار تکه اش می کند. حس می کند در قلمرو باد خانه ساخته است. هوا بوی شبنم می دهد و او روی خاکستر راه می رود.

آرنگ تکسی مرد را تکان می دهد. سخت تکان می دهد. او عریان می شود از مِه، از صدا. از تاریکی عریان می شود. نگاهش بر گل گندم می افتد که طعم تلخ شیطنت بر لب دارد. مرد خود را انکار می کند. نمی خوا هد نان به دست گندم بخورد. دلش شور می زند. هی هوس تاکستان می کند. "آفتاب پرست" را می بیند، هنوز دانه نیاورده. روی قریه بازی، به دنبال کبوتر چتر گشوده. اسپ ها از آخور رم کرده اند، گل یاس می چرند. زنان هیزم در سبد دارند، با شتاب به طرف تنور می دوند. بزها پشت همدیگر را می خارند. کرم ها همدیگر را می خورند. همه چیز عجیب به نظر می رسند.

مرد فکر می کند؛ چرا؟ اما فکرش قد نمی دهد. می خواهد از کسی بپرسد؛ چرا؟ زبانش را نمی بیند. سنگ را بر می دارد و بلند می کوبد؛ صدای شیشه ها تکرار می شود؛ چرا؟ سنگ تکرار می شود؛ چرا؟ دره تکرار می شود؛ چرا؟ دشت تکرار می شود؛ چرا؟

عرق از بدن مرد قطره قطره می غلتد. خروسان دانه دانه می چینند. مرد می نشیند سنگ را نگاه می کند، سنگ خود را می بیند. مرد شيشه را مي بيند، شیشه خود را می بیند، همه چیز عجیب به نظر می رسند.

شب نیست. مِه نیست. باد نیست. مرد کتاب را می بیند. کتاب خود را می بیند. صدای موز و نی شنیده می شود؛ کلمه ها یکی پی دیگری ظاهر می شوند. راه می روند. می ایستند، می افتند. باز کلمات دیگری ظاهر می شوند، راه می روند، می ایستند، می افتند. گروه دیگری می آیند، تکرار می شوند.

مرد لحظه ای چشمش را می بندد. سنگ را نگاه می کند. سنگ خود را می خواند. به درخت های آن طرف دریا نگاه می کند، درخت ها خود را می خوانند، به چشمه ای که از سنگ جدا می شود نگاه می کند، چشمه خود را می خواند، خاک خود را می خواند، آسمان خود را می خواند، دریا خود را می خواند. همه خود را می خوانند.

مرد چشمش را می گشاید؛ هیچ چیز سر جایش نیست. مِه نیست. ماه نیست، باد نیست. سنگ نیست. هیچ چیز نیست. همه چیز عجیب به نظر می رسند. مرد می ایستد. باد می ایستد. سنگ می ایستد. دریا می ایستد. همه می ایستند. مرد خود را می بیند. آسمان خود را می بیند. زمین خود را می بیند. آرنگ تکسی می پیچد. صحرا پر از آرنگ می شود. دره ، دشت و ده پر از آرنگ می شوند. دريا پر از آرنگ مي شود. مرد پر از آرنگ می شود.

 

 

غدير فرياد خاموش

 

 

آفتاب به انتظار ايستاده بود، چشم به سپيدي پيشانه محمد(ص). و کعبه در آخرين وداعش با حنجرهء حق، مي سواخت. دشت در دشت پشت هموار کرده تا معبر گام هاي روشن باشد.

حاجيان باز مي آمدند، 124 هزار انسان، زمزم رفته و نوش بر مي گشتند . هزاران شعله از دل يک شمع، هزاران فرياد از يک نفس سرود رهايي مي خواندند. گرماي سوزان، آتش محبت شان را داغ تر مي کرد. يک يک پاي به "غدير" مي گذاشتند، کوير تشنهء ديدارشان. معبدي که خورشيد در آن ريشه مي گيرد، ايمان سبز مي شود و دريا در کف دستي جمع مي گردد. نقطه تلاقي همه راه ها، راه هايي که فقط به او ختم مي شود. فاصله ها از چهارسو در آن گرد آمده از هم مي گسلد و رو به توحيد مي آرد. و به کعبه مي رسد.

پيامبر (ص) فرمان توقف مي دهد. بازماندگان فرا مي رسند. و پرسش عظيم در چشمان عابران حلقه مي زند. اين چاشت آتش! اين کوير داغ! خستگي و عطش! حادثه اي تکرار شده است يا وحيي تازه مي شود؟ حيرت و شگفتگي در جان همه مي دود. دلها، چون قلب صحرا مي طپد. چشم ها به انتظار طلوع ديگري کوه ها را مي پالد.

جهاز شتران روي هم مي افتند و پيامبر(ص) فراز مي رود تا به تماشاي عام نزديک تر گردد. نام خداوند طنين افکن مي شود. و فرياد لبيک از هر دلي بر دشت هاي باير جاري مي گردد. اقرار به توحيد همه را يکدست مي سازد و فرياد مي شود. معاد، ايمان آدميان را به رستاخيز عظيم دعوت مي کند و همه به آهنگ واحد، آن را شهادت مي دهند.

چون فرياد انا محمد رسول الله بر دل آسمان مي نشيند، تن تسليم شان خاک را مي آرايد.

سپس علي(ع) را مي خواند کنارش مي ايستد. حيرت و شور، عرق از در يا بيرون مي کشد. دست علي در دست پيامبر بلند مي رود. خاک ها تماشا مي شوند. لحظه سکوت و تماشا است. هيچ چشمي نمي ماند که آن دو يد قدرت را بهم نديده باشد. آنگاه صاعقه اي در آسمان مي درخشد:

من کنت مولاه فهذا علي مولاه" و تکرار مي شود. اي هر که من مولاي اويم، پس اين علي مولاي اوست، محبت من در او خاتمه مي يابد عشق او عشق من است. شمشيرش با بازوان من حوالت مي شود. پيام من زبان سرخ او را به داد مي آورد. چون بر من گزريد او را تماشا کنيد. من بر گزيده ام و اينک مي روم. او مي آيد و گزيده مي شود. جان ما يکي است و سخن ما نيز.

خواستيد محبت مرا باز گيريد، دلش را بدست آريد. جهان در او خلاصه گرديده. مرگ و حيات، عنان در کف او دارند. زنده گي جلوه نگاه اوست. خنده و گريه از دستان او تقسيم مي شود. مرا پيروي کنيد اگر خواهيد او را بشناسيد. راه او را برويد اگر خواهيد خداي را تماشا کنيد. از گذرگاه او به معرفت آشنايي خواهيد يافت.

دست همه به تاييد، آسماني شدند، نغمه هاي تبريک و شادباش، از در ياي متلاطم اوج گرفته، علي را گلباران نمودند.