شعر طنز.

حدیث شیخ

روی منبر رفت روزی شیخ شاب

یک حدیث آورد بر اهل ثواب

گفت: من دیدم پیمبر را شبی

کو سوار اسپ روشن مرکبی

گفت: ای مردم! حرام است دمبوره

ضد دین، یک حلقه دام است دمبوره

هرکه بنوازد ورا در بامیان

می‏شود از دین بُرون در دو جهان

بر شما واجب نمودم انتحار

کشتن اطفال باشد افتخار

هر مسلمان می‏تواند  چار زن

چون لباس خویش پوشاند به تن

مالک یک‏پنجم از مال شما

سیّد است اولاد ختم انبیا

نصف دیگر مال شیخ و مفتیان

کافر است هر کس که نه گوید به آن

یا حسین گفتا، بزن بر فرق سر

تا خِرَد خون گردد از دست بشر

هرکه خون ریزد به نام یا حسین

می‏شود سیراب جام یا حسین

هرکه جانش را دهد در راه قدس

مدفنش گردد زیارتگاه  قدس

واجب است رفتن به حج یکبار سال

تا میان مردمت یابی جلال

*

چون شنیدند این حدیث شیخ ر ا

مردم بیچارۀ بی مدعا

از قفا یک مرد آمد پیش وگفت:

این چه فتواست یا شیخ دلربا؟

می‏شود بی می ‏و معشوق و طرب

زندگی کرد در این دشت بلا؟

خنده و عیش است مال دیگران

گریه و تسبیح و زاری مال ما

حاج ممّد عینکش را کرد پس

خنده کرد و گفت: ای مرد ریا!

یا بده تعویذ درد عاشقی

یا کنم راز ترا من بر ملا

*

حاجیه آمد زسوی دیگر

روی بگشودش ز زیرچادری

گفت: شیخا! من به قربان توام

حاجتی دارم بگو تا چی کنم؟

یا که پیدا کن برایم شوهری

یا که می‏گیرم ترا خود همسری

دختری دارم  که بختش باز نیست

شوی می‏یابد ولی دمساز نیست

 

عالِمی ‏آمد چو با تکریم پیش

گفت: شیخا! ما و تو هستیم خویش

غرغر اشکم مرا بیچاره کرد

با سپند و دود می‏توان چاره کرد؟

 

الغرض چون قصه تا اینجا رسید

کربلایی آمد از کنج مجید

شکوه کرد از درد زانو و کمر

دیدۀ  کمسو و قلب پر شرر

شیخ گفتا: هرچه گفتم اشتباه

اشتبا بود اشتبا بود اشتباه

 

 

 

داستان کودک (4)

مارهای سیاه

محمودجعفری

یکی بود و یکی نبود. در روزگاران قدیم، در «کابلستان» دو خواهر و بردار زندگی می‏کردند. یکی «سَماء» و دیگری «غَبرا» نام داشت. زندگی هردو به سختی می‏گذشت. روز کار می‏کردند و شب آن را می‏خوردند. یک روز آوازه شد که در شهری به نام «بامیکان» گنجی وجود دارد. سماء و غبرا باهم گفتند: بیا ما هم برویم. اگر خدا قسمت کرد آن گنج را پیدا کنیم و زندگی خوبی برای خود بسازیم.

هردو بارسفر بستند و از «راه‏ابریشم» به طرف «بامیکان» حرکت کردند. منزل به منزل آمدند تا این‏که به شهر «بامیکان»  رسیدند. مردم زیادی از هرگوشه و کنار جهان آمده بودند. هرکس به امید پیدا کردن گنج، جایی را حفر می‏کرد. سماء و غبرا نیز بیل و کلنگی پیدا کرده و به حفاری شروع کردند. غبرا زمین را می‏کَند و سماء خاک آن را با دامن بیرون می‏ریخت. ناگهان دیدند مار سیاهی از دل چاه برآمد. سماء و غبرا پا به فرار گذاشتند. مار سیاه هرقدر پیشتر می‏آمد، مار سیاه دیگری به آن افزوده می‏شد. «شهر ضحاک» پر از مار سیاه شده بود.

سماء و غبرا رفتند و رفتند تا به شهری به نام «غلغله» رسیدند. غلغله شهر عجیبی بود. روزها صدای شیهه اسپان و چکاچاک شمشیرها از هرسو به گوش می‏رسید و شب‏ها صدای گریه و ناله از سنگ و چوب آن بلند بود. معلوم نبود در این دل شهر چه رازی نهفته است. سماء و غبرا که از فرط خستگی و تشنگی بی‏حال شده بودند، دلوی در چاه افگندند. وقتی دلو را بیرون کشیدند، دیدند پر از جمجمه انسان است. جمجمه‏ها به حرکت آمدند، کم‏کم غلغله پر از جمجمه شد.

سماء و غبرا رفتند و رفتند تا به درّه‏ای رسیدند. دوباره بیل و کلنگ خود را گرفته و شروع کردند به کندن زمین. چند متری نکَنده بودند، که اژدر کلانی نمایان شد. آتش از دهن اژدر بیرون می‏پرید. سماء چیغ بلند کشید و شروع به دویدن کرد. غبرا نیز که خود را قهرمان جهان می‏خواند، تاب دیدن اژدر کلان را نداشت. اژدر هرچه پیشتر می‏آمد، اژدر دیگری به آن افزوده می‏شد. درّه پراز اژدر شده بود.

سماء و غبرا به غاری بزرگی پناه بردند که اژدر را در آنجا راهی نبود. این غار از زمانه‏های بسیار دور باقی مانده بود. نقاشی‏های رنگارنگ، دیوارهای آن را مزین کرده بودند؛ شاهان برتخت نشسته و کنیزکان رقص می‏کردند. پیاله مَی‏ و سینی سیب و انار روی سفره‏ی آنها را پر کرده بود. در سوی دیگر دیوار، عکس راهبانی دیده می‏شد که مشغول عبادت بودند.

سماء و غبرا، سر کنار هم نهاده و  آهسته آهسته به خواب رفتند.

سماء روی صخره‏ای ایستاده است. نی می‏نوازد. پرندگان در آسمان بازی می‏کنند و از این‏سو به آن‏سو می‏دوند. در این هنگام کلاغ سیاهی پدیدار می‏گردد. کلاغ سیاه پایین می‏آید و با نوک تیز خود هردوچشم سماء را  از حدقه بیرون می‏کند. دیگر نه از پرنده خبری است و نه از درختان سبز و خرم. همه‏جا تاریکِ تاریک است. سماء نمی‏داند که به کجا پناه ببرد. لحظه‏ای نمی‏گذرد که کلاغ سفیدی پایین می‏آید و دو چشم نوی جای دو چشم قبلی می‏گذارد. حالا همه‏ی پرندگان دیده می‏شوند، بره‏آهوان از این سنگ و به آن سنگ می‏دوند. ماهیان در چشمه‏هایی که از زیر سنگ‏های «کپرک» می‏گذرند شنا می‏کنند. مرغابیان، در دریاچه‏های کوچک و بزرگی که عکس نیلگون جهان در آن انعکاس یافته، ترانه می‏خوانند.

 سماء از صدای پرنده‏ای که روی سقف لانه کرده است بیدار می‏شود. احساس سردی می‏کند. غبرا را نیز بیدار می‏کند. خواب خود را برای غبرا نقل می‏کند. غبرا نیز همین خواب را دیده است. چشم سماء که به چشم غبرا می‏افتد، می‏بیند چشم او سبز شده است. چشم سماء نیز سبز شده است. همه‏جا سبز شده‏اند. خود را در غاری می‏بینند که پر است از سبزه و علف و پرنده.

آفتاب روی نوک «بودا» نشسته است. سماء و غبرا از غار بیرون می‏شوند. همه‏جا سبز شده‏اند. پرندگان روی درختان انجیر نشسته و آواز می‏خوانند. چشمه‏های سبز و خرم از هرسو جاری است. سماء و غبرا نیز لباس ابریشمین آبی به تن دارند.

 

داستان کودک (3)

قلعه‏ ی هریوا

محمودجعفری

یکی بود و یکی نبود. قلعه‏ ای بود به نام هَرَیوا. این قلعه از زمان‏های بسیار دور باقی مانده بود. کسی داخل آن زندگی نمی‏کرد. در اطراف آن، چند قلعه‏‏ی دیگر نیز بنا یافته بودند. مردم اطراف قلعه‏ی هریوا معتقد بودند که قلعه‏ی هریوا «نظرکرده» است. به این خاطر کسی جرئت نمی‏کرد به آن داخل شود. اگر کسی داخل قلعه می‏شد، دیگر برنمی‏گشت.

روزی از روزها اسکندر که جوان مغروری بود، تصمیم گرفت تا داخل قلعه شود. لباس آهنی بر تن کرد و شمشیر طلایی به کمر بست. همین که گام به درون قلعه گذاشت، یکباره زمین زیرپایش لرزید. همه‏جا تاریکِ تاریک شد. آفتاب دیگر دیده نمی‏شد. ابر سیاهی با وزرش بادها از این‏سو به آن‏سو می‏رفتند. ابرها کم کم فرود آمدند و فرود آمدند تا این‏که آرام بر زمین نشستند. زیر پای اسکندر پر از ابر سیاه شده بود. حالا اسکندر روی ابرهای سیاه راه می‏رفت. احساس کرد سبک شده است. چهار سمتش پر از ابرسیاه بود. از خانه‏ها و قلعه‏ها هیچ اثری نبود. اسکندر که سخت ترسیده بود، نمی‏دانست خواب است یا بیدار. برای لحظه‏ای چشمانش را بست.

هفت چشمه‏ی بلورین در نور آفتاب می‏درخشیدند. چشمه‏ها از دل صخره‏هایی بیرون می‏آمدند که در پشت ابرها قرار داشت. با شعاع آفتاب، رنگ چشمه‏ها نیز تغییر می‏کرد؛ آبی، طلایی، سبز، بنفش، سرخ، سیاه و جگری می‏شد. منظره‏ی جذابی را پدید آورده بود.

اسکندر یادش آمد که پدرش گفته بود: در این جهان چشمه‏ای وجود دارد که به آن، «چشمه‏ی حیات» می‏گویند. هرکس از آب آن بخورد، عمر جاویدان پیدا می‏کند. اسکندر هم که بسیار خسته و تشنه شده بود، خواست از آب این چشمه‏ها نوش جان کند؛ اما همین‏که دست دراز کرد، چشمه آتش گرفت. اسکندر ترسید و رفت سراغ چشمه بعدی. این چشمه متعلق به حیوانات بود. وقتی نزدیک شد، دید گرگ و گوسفند، شیر و پلنگ، موش و پشک در کنار هم زندگی می‏کنند. شادی‏ها از درخت‏ها بالا می‏روند. روباه نشسته و خروس بیچاره را که دانه می‏چیند تماشا می‏کند. اسکندر دست برد تا آبی از آن چشمه برگیرد، شیر سرش را از چشمه بیرون کرد. اسکندر دوباره ترسید و رفت تا از آب چشمه‏ی بعدی کام خود را تر کند. وقتی نزدیک‏تر شد، دید پرندگان زیبا، روی شاخه‏های درختان آواز می‏خوانند. قمری‏، بلبل، سایره، کبوتر،کبک، همه مشغول کار و بار خود می‏باشند و بازهای شکاری روی سر آنها می‏چرخند و از آنها محافظت می‏کنند. چون به چشمه‏ی بعدی رسید، دید، پشه‏ای در خانه‏ی عنکبوت، مشغول تخم‏گذاری است. زنبورها جشن گرفته‏اند. شیر و عسل می‏آورند.

چشم اسکندر به چشمه‏ی دیگری افتاد که از  کنارش می‏گذشت. ماهیان طلایی شعر می‏خواندند و بقه‏ها دف می‏زدند. با هر شعری موج‏های دریا بیدار می‏شدند. ماهی‏های کوچک سر زیر بال سنگ‏پشت‏ها کرده به خواب می‏رفتند. اسکندر چون دست پیش آورد، نهنگ بزرگ سر از  آب بلند کرد. اسکندر ترسید و رفت به کنار چشمه‏ی دیگر.

دید صحرای بزرگی است که هیچ علفی در آن دیده نمی‏شود. تنها یک درخت کلان و پیر در وسط بیابان ایستاده است. این درخت آن قدر شاخ و برگ دارد که تمام دشت را سایه کرده است. انواع میوه‏ها از شاخه‏های آن پایین آمده‏اند. سیب، توت، زردالو، آلو، گیلاس و میوه‏های رنگارنگ دیگر.  اسکندر که از دیدن چنین منظره‏ای تعجب کرده بود، خواست سیبی از این درخت برگیرد؛ اما یکباره در دستانش احساس سوزش کرد.

چون برگشت، چشمه‏ی کلانی را عقب خود یافت. این بزرگ‏ترین چشمه‏ای بود که تاکنون دیده بود. اسکندر خودکلاه خویش را از سر درآورد و کنار نهاد تا آبی از این چشمه به سر و صورت خویش بزند و نفس تازه نماید. چون چشم تیز کرد، دید جمع بزرگی در سایه‏ی توتی نشسته‏اند. دختران ماه‏روی می‏رقصند و می‏رقصند. عطر گیسوان‏شان، برگ‏های درختان را به شور می‏آورد.

صدای موسیقی آرام و آرام از میان برگ‏ها بالا می‏آید. پرندگان روی شاخه‏های درختان کم کم به خواب می‏روند. هنرمندان و شاعران که مجذوب رقص و موسیقی شده بودند، نیز سر بربالین هم نهاده و خواب می‏روند. اسکندر نیز آهسته آهسته خواب می‏رود.

گرمای آفتاب که به صورت اسکندر می‏خورد، از خواب بیدار می‏شود. خود را در قلعه تنگ و خاکی می‏بیند. کلاغ‏ها دور و برش جمع شده و قار قار می‏کنند.

 

 

 

 

داستان کودک (2)

خشت طلایی

محمودجعفری

یکی بود و یکی نبود. در شهر«گزنه» یک خشت طلایی بود. او قصر زیبایی داشت. پرند‏ه‏گان روی شاخه‏های درختان می‏خواندند. ماهی‏های زرد، سبز و سرخ در حوض‏هایی که در چهار کنج باغ قرار داشت، شنا می‏کردند. مردم به آن، «باغ فیروزی» می‏گفتند. در کنار آن چند باغ کوچک دیگری نیز بود که به نام‏های «باغ صدهزاره»، «باغ محمودی» و «باغ هزاردرخت» مشهور بودند. «باغ صدهزاره» مربوط به نظامیان، «باغ محمودی» مربوط به کنیزکان و «باغ هزاردرخت» مربوط به شاعران و نویسندگان بود. «باغ فیروزی» هم به رعایا اختصاص یافته بود. خشت طلایی روزها در باغ می‏آمد. پهلوی حوض می‏نشست و به مشکلات دیگر خشت‏ها رسیدگی می‏کرد. خشت‏ها هم کنار او جمع می‏شدند و مشکلات‏شان را برای او نقل می‏کردند.

روزی به او خبر دادند که خشت خاکستری با لشکر عظیم بر شهر‏های اطراف «گزنه» حمله کرده‏اند، تعدادی زیادی از خشت‏های طلایی را کشته و خانه‏ها را سوختانده‏اند. خشت طلایی فرمان داد تا همه آمادۀ دفاع شوند. پهلوانان، شمشیربازان ماهر و کمانداران، همه جمع شدند. خشت طلایی پیش و بقیه پشت سر به جانب خط اول جنگ حرکت کردند.

دو لشکر در مقابل هم صف‏آرایی کردند. طبل جنگ با این شعر به صدا درآمد:

مشک اذفر سرشته با گل و خشت                             عرصه مملکت چو باغ بهشت

چشم بد باد ازین حوالی دور                                    خاک مملکت شده کافور

جنگ سختی درگرفت. یکی دو شهر را از نزد سربازان خشت‏خاکستری پس گرفتند؛ اما دیگر نتوانستند پیشروی کنند؛ چرا که خشت‏خاکستری سربازان زیادی آورده بود. همه به سلاح‏های جدید و پیشرفته مجهز بودند.

هوا تاریک شده بود. سربازان نمی‏توانستند دیگر بجنگند. هردو لشکر مشغول جمع‏آوری کشته‏های‏شان شدند.

 فردای آن روز هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که جنگ دیگری شروع شد. سربازان خشت خاکستری با تجهیزات قوی‏تر حمله کرده بودند. صدای شمشیرها به فضا می‏پیچید. هرطرف جنازه‏ای افتاده بود. کم کم داشت جنگ به نفع دشمن تمام می‏شد. سربازان خشت طلایی روحیه‏ی خود را باخته بودند. خشت طلایی هم زخم برداشته بود. چند سرباز، کشان‏کشان او را آوردند در خانه‏ی پیرزنی که داشت نماز می‏خواند. این خانه از قرن 12 میلادی باقی مانده بود.

ابر سیاهی در آسمان پدیدار گردید. آفتاب روی مناره‏های قلعه دیده نمی‏شد. همه‏جا خاکستریِ خاکستری بود. پیرزن رفت تا دوایی بیاورد. در این هنگام صدایی به گوش خشت طلایی خورد. خشت طلایی سر از دریچه بیرون کرد. دید باران شدیدی می‏بارد.

لحظه‏ی بعد، خشت طلایی برای احوال‏گیری سربازان خود، آهسته آهسته از خانه‏ی پیر زن بیرون شد. دید همه‏جا ساکت است. خبری از سربازان دشمن نیست. باران و سیل همه‏ی لشکریان خشت خاکستری را باخود برده بود. سربازان خشت طلایی شادمانی می‏کردند. 

داستان کودک (1)

مردم باکترا

محمودجعفری

یکی بود و یکی نبود. به غیر از خدا کسی نبود. روستایی بود که در آن، مردم سخت‏کوشی زندگی می‏کردند. این روستا «باکترا» نام داشت. «باکترا» نخستین قریه‏ای بود که در زمین ساخته شده بود. پسان‏ترها چند قریه دیگر نیز در کنار آن ساخته شدند. مردم روستای «باکترا» از سنگ و چوب کوه‏ها برای خود خانه‏های گرم و محکمی ساخته بودند. صبح به کشت و کار می‏رفتند و دم غروب به خانه‏های‏شان برمی‏گشتند.

روزی از روزها «یما» همراه پدرش به مزرعه رفت. گاوها را نیز با خود برده بودند. «یما» شخم می‏زد و پدرش قبله می‏کرد. «یما» احساس کرد، چیزی در رگ‏ها‏یش می‏دود. چشمانش که به پاهایش افتاد، دید ریشه‏ها‏ی گندم از پاهایش بالا می‏آیند. ریشه‏ها‏ همین‏طور بالا آمدند و بالا آمدند؛ تا این‏که تمام بدن «یما» را دربرگرفتند. همه‏ی تن «یما» گندم درآورده بود. پدر «یما» نیز پر از ساقه‏های گندم شده بود. گاوها که گندم‏ها را می‏چریدند، از تن‏شان گندم می‏رویید. حالا همه‏ی مزارع سبزِسبز شده بودند. وقتی باد می‏وزید، موجی از گندم‏زارها از این‏سو به آن می‏شدند.

این بیماری به قریه‏ها‏ی مجاور نیز سرایت کرده بود. همه دنبال چاره‏ای می‏گشتند. در یکی از مغاره‏های بسیار دور، طبیبی زندگی می‏کرد. همه پیش طبیب هندی رفتند. از او چاره‏‏ی این بیماری را جویا شدند. طبیب هندی آنها را به شهر «نوبهار» هدایت داد.

در «نوبهار» آتشکده‏ای وجود داشت که مردم شهر برای عبادت در آنجا می‏رفتند. تعدادی هم شفا یافته بودند. مردم قریه‏ها‏ی مجاورِ «باکترا» نیز برای درمان به اینجا آمده بودند. حالا همه دعا می‏کردند. با هردعایی، ساقه‏ها‏ی گندم آتش می‏گرفت و ساقه‏ها‏ی جدید جایش می‏رویید.

روز از نیمه گذشته بود. همه ناامید به روستاهای‏شان برمی‏گشتند. باد که می‏وزید، موجی از گندمزارها از این‏سو به آن‏سو می‏شدند. عطر گندم در هوا می‏پیچید. نزدیک قریه که رسیدند، دیدند مرد چوپان روی درخت سیبی نشسته و نی می‏نوازد.

بشنو از نی چون حکایت می‏کند                     از جدایی‏‏ها‏ شکایت می‏کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند                           از نفیرم مرد و زن نالیده‏اند

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست                 لیک کس را دید جان دستور نیست

این درخت سیب همان درختی بود که مردم از آن منع شده بود. هیچ‏کس نمی‏توانست به آن نزدیک شود. مردم دِه از قدیم شنیده بودند، هرکس به این درخت نزدیک شود، عقل خود را از دست می‏دهد و به میوه‏ی آن تبدیل می‏شود. روزی از روزها، کودکی که در کنار آن بازی می‏کرد، از آن سیب خورده بود و به سیب سرخ تبدیل شده بود.

مرد چوپان همچنان نی می‏نواخت:

آتش است این بانگ نای و نیست باد                هرکه این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد                          جوشش عشق است کاندر می فتاد

آدم‏ها‏ کوچک و کوچک و کوچک شدند. دیگر از ساقه‏های گندم خبری نبود. آب از سرو صورت آدم‏ها‏ پایین می‏آمد. «نهرها» پر از آب زلال شده بودند. آب‏ها‏ به کشت‏زار‏ها‏ می‏رفتند. فصل درو بود. مردم شروع کردند به درو گندم‏ها.

 

 

تحلیل منازعه

 

علی‏پور (1)

  • محمودجعفری

 

مقدمه

روزگذشته قوماندان علی‏پور توسط نیروهای امنیتی دستگیر شد. دستگیری علی‏پور باعث شد تا مردم هزاره در کابل، بامیان، دایکندی، هرات و مزارشریف دست به تظاهرات گسترده بزنند و خواهان آزادی او شوند. پیامدهای این واقعه عبارت بود از: کشته شدن تعدادی و زخمی‏شدن تعداد دیگر، آتش زدن پوسته‏های امنیتی در برچی، بسته شدن راه‏ها، سرک‏ها و تعطیلی دکان‏ها، مختل شدن کارهای اداری در برخی از نهادهای خصوصی و دولتی،  پیچیده‏تر شدن بحران اجتماعی، شکنندگی بیشتر اوضاع سیاسی، گستردگی شکاف‏های قومی، افزایش بی‏اعتمادی میان دولت و ملت، افزایش فاصله میان رهبران قومی ‏و مردم. رسانه‏ها و تحلیل‏گران شبکه‏های اجتماعی، از زاویه‏های مختلف به بررسی این واقعه پرداختند. بعضی آن را به جنگ روانی یا درون قومی‏ هزاره‏ها تأویل و تفسیر کردند. حال آنچه ضروری به نظر می‏رسد اینست که به جای تحلیل احساسی واقعه و اتکا به مستندات حدسی و گمانی، بهتر است، آن را در چارچوب خاص «تحلیل منازعه» مورد بررسی قرار دهیم.

پیشینه منازعه

علی‏پور یک فرمانده محلی است که وقتی کوچی‏ها و طالبان بر پایگاه‏های مردمی در بهسود حمله کردند و خانه‏های مردم را آتش زدند، دستار همت به کمر بسته در کنار مردم ایستاد و از منطقه و ناموس مردم دفاع نمود. گسترش جنگ در لعل و سرجنگل باعث شد تا این فرمانده نترس، برای دفاع از مردم به آنجا بشتابد. حضور او در لعل و سرجنگل، کماندوها را نیز برای دستگیری او به آنجا کشاند که این عمل دولت با دخالت مردم و تظاهرات مردمی ناکام ماند و در اثر آن  چند تن از مردم بی‏دفاع نیز شهید شدند. فرمانده علی‏پور به بامیان رفت و پس از حملات طالبان به ارزگان، جاغوری و مالستان، به مناطق جنگی شتافت و با شکست طالبان در این مناطق، معلوم نیست چه عاملی باعث آمدن او به کابل گردید. سرانجام وقتی می‏خواست از موتر لینی در کابل پایین شود، نیروهای امنیتی او را دستگیر کردند و پس از دو روز تظاهرات مردم در شهرهای مختلف کابل، بامیان، مزار شریف و هرات، با وساطت موسفیدان، وکلا و اراکین دولتی مردم هزاره از قید حکومت آزاد گردید.

ماهیت منازعه

ماهیت این منازعه چه می‏تواند باشد؟ باتوجه به پیشینۀ زمانی این منازعه، می‏توان موارد زیر را به عنوان ماهیت آن برشمرد:

  1. ماهیت فردی یا گروهی منازعه: از آنجایی که یک طرف اصلی قضیه قوماندان علی‏پور است و طرف دیگر دولت، می‏توان آن را «فردی» عنوان داد اما چون این منازعه به مرور از حالت فردی خارج شده، صورت گروهی یا قومی‏گرفته است می‏توان آن را «گروهی» و «نهادی» خواند.
  2. ماهیت سیاسی منازعه: با توجه به پیشینۀ این منازعه می‏توان گفت، بیشتر از هرچیز دیگر، این منازعه ماهیت سیاسی دارد. برای اثبات آن چند قرینه وجود دارد:
  • قرینه یک: طرف اصلی قضیه فعلاً دولت است. دولت برای دستگیری علی‏پور در لعل و سرجنگل اقدام نمود و سرانجام او را در کابل به دام انداخت و پس از دو روز تظاهرات مردم، او را  از زندان آزاد کرد.
  • قرینه دوم: ماجرا از جنگ نیروهای مردمی‏و طالبان در بهسود آغاز شد. بعد به ارزگان، جاغوری و مالستان کشیده شد. علی‏پور به عنوان یک فرمانده، رهبری خیزش‏های مردمی‏ علیه طالبان را به عهده داشت.
  • قرینه سوم. امکان دخالت استخبارات کشورهای منطقه و غرب در این قضیه وجود دارد. رقابت قدرت‏های بین‏المللی و در نهایت ایجاد جنگ نیابتی موجب افزایش تنش‏ها شده است.
  1. ماهیت فرهنگی و قومی ‏منازعه: اگر این منازعه را درچارچوب فکری داعش و طالب برای سلطه بر اقلیت‏های قومی و مذهبی، تجزیه و تحلیل کنیم، می‏توانیم بگوییم که این منازعه از آغاز ماهیت فرهنگی و فکری داشته است. سخنرانی اشرف غنی به عنوان رییس جمهور افغانستان مبنی بر قومی‏خواندن درگیری‏های ارزگان، آن را تشدید بخشید. با دستگیری علی‏پور و شروع تظاهرات مردمی ‏برای رهایی او از چنگ حکومت، این جنبه از ماهیت منازعه را تصریح نمود.
  2. ماهیت منطقه‏ای منازعه: با شدت گرفتن تنش‏ها میان غرب به سرکردگی امریکا از یک‏سو، و کشورهایی چون ایران، روسیه و چین از سوی دیگر، و اتهام‏زنی هریک به دیگری، مبنی بر همکاری با طالبان از جانبی، این منازعه را از حالت بین‏الافغانی بیرون برده جنبه منطقه‏یی می‏بخشد. نشانه‏های واضحی در جنگ‏های جاغوری و مالستان و ارزگان  وجود دارد که نشان می‏دهد، دست‏های قدرت مندی پشت این منازعه وجود دارد.

گروه‏های دخیل

برای شناخت دقیق یک منازعه باید دید چه افراد و گروه‏هایی در آن دخیل می‏باشند:

  1.  علی‏پور و هزاره‏ها: علی‏پور به عنوان فرمانده خیزش‏های مردمی‏ شناخته می‏شود. او اگرچه یک فرمانده است اما صدای جمع کثیری از هزاره‏هایی است که حقوق شهروندی آنها توسط طالبان مورد تجاوز قرار گرفته است. بناءاً او را نمی‏توان به عنوان یک فرد، طرف اصلی منازعه به حساب آورد؛ بلکه هزاره‏ها را در مجموع می‏توان طرف اصلی منازعه قرار داد.
  2. طالبان و داعش: طرف اصلی دیگر این منازعه داعش و طالبان اند. طالبان و داعش با حمله بر مناطق هزاره‏ها در بهسود، ارزگان،  جاغوری و مالستان، قره باغ و... آماج قرار دادند و  نشان دادند که مصمم اند تا مناطق هزاره‏نشین را به‏طور کامل تصفیه نمایند و با تصفیه هزاره جات و شمال افغانستان، زمینه هژمونی قومی‏ خود را در این منطقه فراهم سازند.
  3. حکومت: با دستگیری علی‏پور، حکومت نیز خود را در مقابل مردم هزاره قرار داد. این در حالی است که  پیشتر از آن حکومت در کنار مردم، در جبهات ارزگان، جاغوری و مالستان،  با طالبان می‏جنگید و هم اکنون نیز نیروهای دولتی در برابر طالبان می‏رزمند. با پدید آمدن وضعیت جدید، این منازعه حالت سه ضلعی پیدا می‏کند که در یک طرف آن هزاره‏ها، در طرف دیگر طالبان و در جانب سوم حکومت قرار دارد. از این‏رو رسیدن به راه حل آن هم دشوارتر می‏گردد.
  4. احزاب سیاسی: اعلامیه‏های حزب وحدت اسلامی ‏و حزب وحدت اسلامی‏مردم افغانستان مبنی بر رهایی علی‏پور نشان می‏دهد که در این قضیه بی‏موضع نیستند و از جانب دیگر سکوت احزاب سیاسی مثل جنبش ملی اسلامی، شورای نظار و جمعیت اسلامی، حرکت اسلامی، حزب اسلامی ‏و ... حاکی از نوع تقابل سیاسی و جهت‏گیری سیاسی در این بحران می‏باشد.
  5. کشورهای منطقه:  کمک‏های مستقیم تسهیلاتی و نیروی انسانی کشورهای منطقه به طالبان، نشان از نفوذ و سهم‏گیری آنها در جنگ افغانستان دارد. از آنجایی که این منازعه صرفاً بین‏فردی نیست، می‏توان اذعان کرد که کشورهای منطقه به عنوان گروه‏های ذی‏نفوذ و صاحب نفع، در پیچیدگی و یا حل آن دخالت دارند.
  6. گروه‏های افراطی: داعش و طالبان به عنوان گروه‏های افراطی از یک‏سو، طیف‏های قلم به‏دست و افراط‏گرای قومی‏هزاره از جانب دیگر، نقش مهم در ایجاد بحران موجود داشته و دارد. اگر از داعش و طالبان بگذریم، شبکه‏های اجتماعی و رسانه‏هایی که از سوی قلم‏به‏دستان هزاره‏، رهبری می‏شوند نیز، در افزایش تنش‏های سیاسی دخیل می‏باشند.

ریشه‏های منازعه

ریشه‏های این منازعه را می‏توان در چندسطح زیر دسته‏بندی کرد:

الف. ریشه‏های فرهنگی منازعه: ریشه‏های فرهنگی منازعه عبارتند از:

  1. احساسات: بدون شک احساسات عامل تشدید کننده‏ی منازعه به حساب  می‏آید. در قضیه‏ی حاضر، آنچه باعث احساسی شدن آن گردیده است، قومی‏خواندن جنگ ارزگان از سوی رییس جمهور و همچنین تأخیر در کمک‏های نظامی ‏به خیزش‏های مردمی ‏در ساحات جنگی می‏باشد. از طرف دیگر دستگیری فرماندهان خیزش‏های مردمی‏ هزاره‏ها و ازبک‏ها و رهایی زندانیان طالب از زندان‏های پل چرخی  و... بر گستردگی آن افزوده است. این واکنش‏های احساسی اگر کنترل نگردد، ممکن است جنگ تباری را در داخل افغانستان راه‏اندازی نماید.
  2. پییش‏داوری‏ها: معلوم نیست چرا و چگونه علی‏پور به کابل آمده است. چه کسی او را وادار کرد تا به کابل بیاید. ابهام در این مسأله باعث شده است تا تعدادی به این گمان بیفتند که استاد دانش معاون دوم ریاست جمهوری، او را به کابل کشانده‏ تا در چنگ دولت بدهد. به همین خاطر تجمع اعتراضی مردم را به سمت خانه ایشان جهت دادند تا مردم هزاره را نسبت به وی بی‏اعتماد و بدبین بسازند.
  3. هویت : انکار هویت گروهی توسط  گروه دیگر در درون یک جامعه منجر به ایجاد  کنش‏ها و واکنش‏های اجتماعی می‏گردد. این موضوع برای مردم افغانستان امر واضح و آشکار می‏باشد. اقلیت‏های قومی ‏و مذهبی همواره  از سوی حکومت و طالبان مورد بی‏مهری قرار گرفته‏اند. این برخورد دولت و طالبان با اقلیت‏ها، مردم را نسبت به دولت و طالبان بی‏اعتماد ساخته و هر عمل دولت و طالبان با واکنش‏های منفی از سوی این گروه‏ها رو به رو می‏شود.
  4. بی‏عدالتی: دولت نسبت به گروه‏های قومی ‏برخورد یکسان نداشته؛ بلکه در استخدامات، توزیع سرمایه‏های ملی و .... قوم‏گرایانه برخورد کرده است. برخورد نابرابرانه با مردم وجامعه هزاره، سبب شده است تا نارضایتی مردم نسبت به دولت  چندبرابر گردد.

ب. ریشه‏های سیاسی منازعه: منازعه موجود میان هزاره‏ها و حکومت و طالبان  دارای ریشه‏های سیاسی زیر می‏باشند:

1. تمرکزگرایی قدرت حاکم: خیزش‏های مردمی‏ در برابر طالبان، از سوی حکومت هشداری علیه آن تلقی می‏شود.  به زعم زمامداران پشتون‏گرای حکومت، خیزش‏های مردمی ‏در مقابل طالبان می‏تواند، در برابر دولت نیز تلقی شود. به باور آنها اگر حکومت نتواند، جلو این خیزش‏ها را بگیرد، در آینده نیز نمی‏تواند، خیزش‏های مشابه علیه حکومت را کنترل و سرکوب نماید.

2. رقابت‏های منطقه‏یی:  برخی از تحلیل‏گران پشتون در حکومت، بر این باورند که ایران با ایجاد جبهه «فاطمیون» در افغانستان، می‏خواهد، جلو تحرکات امریکا را در منطقه بگیرد و یا آنها  را درگیر جبهه‏ی جدید در قلمرو خود شان بسازد. همچنان روسیه با تسلیح نیروهای طالبان در نظر دارد تا امریکا را در افغانستان زمین گیر سازد و با ناامن‏سازی افغانستان، انتقام خویش را از امریکا باز ستاند. بعضی بر این باورند که دستگیری علی‏پور نیز می‏تواند ریشه در همین موضوع داشته باشد.

3.  همسویی حکومت با طالبان: بسیاری از تحلیل‏گران هزاره بر این عقیده‏اند که حکومت در بسیاری از موارد همسو با طالبان می‏باشد و با آنها منافع مشترک دارند. سرکوبی هزاره‏ها منافع مشترک آنها محسوب می‏‏گردد. به همین خاطر است که در کمک‏رسانی به خیزش‏های مردمی ‏در مقابل طالبان تعلل می‏ورزد؛ پوسته‏های امنیتی را از مسیر هزاره جات برمی‏چیند؛ بعد از سه روز ورود طالبان به شهر غزنی، نیروهای دولتی به غزنی می‏رسند. و ده ها شواهد دیگر همه گواه این واقعیت‏اند. این عمل دولت باعث بروز واکنش‏ها در برابر آن می‏گردد.

نتیجه‏گیری

در منازعه جاری، سه طیف نقش مستقیم دارند: هزاره‏ها و علی‏پور؛ طالبان و داعش؛ و حکومت. این سه گروه، اضلاع اصلی منازعه را تشکیل می‏دهند. در یکی از این سه ضلع، طالبان و حکومت در مقابل هم می‏جنگند.  در ضلع دیگر حکومت و هزاره‏ها می‏رزمند. در ضلع سوم هزاره‏ها و طالبان در برابر هم قرار دارند. به این ترتیب روشن می‏شود که هزاره‏ها باید در دو جبهه به نبرد بپردازند.

حل منازعه میان هزاره‏ها و طالبان کار دشوار و طویل مدت است. نیاز به سیاست کلان و اعتمادسازی دارد و از جانبی هم وابسته به سیاست نظام سیاسی می‏باشد. تا وقتی تحت نظام سیاسی زندگی می‏کنند، نمی‏توانند در کنار طالبان قرار بگیرند.

اما در جهت دوم باید هزاره‏ها این درایت سیاسی را به دست آورند که بتوانند با حکومت وارد مذاکره شده مشکلات شان را حل و فصل نمایند. اگر بخواهند در برابر دولت جبهه جدید تشکیل دهند، نیاز به امکانات، رهبری واحد و نیروی انسانی تعلیم دیده، دارند که اکنون از محالات به شمار می‏رود. از جانبی هم باید حمایت کشورهای بزرگ ذی‏دخل در قضیه افغانستان مانند امریکا (که تأثیر مستقیم بر تصامیم دولت دارد)، را جلب نماید. به این ترتیب رو در رویی با دولت در شرایط کنونی، غیرعاقلانه به نظر می‏رسد. بنابراین باید در تمام مشکلات،راه گفتگو با دولت را انتخاب کرد و از طریق مذاکره به راه حل مناسب دست یافت.