شعر طنز.
حدیث شیخ
روی منبر رفت روزی شیخ شاب
یک حدیث آورد بر اهل ثواب
گفت: من دیدم پیمبر را شبی
کو سوار اسپ روشن مرکبی
گفت: ای مردم! حرام است دمبوره
ضد دین، یک حلقه دام است دمبوره
هرکه بنوازد ورا در بامیان
میشود از دین بُرون در دو جهان
بر شما واجب نمودم انتحار
کشتن اطفال باشد افتخار
هر مسلمان میتواند چار زن
چون لباس خویش پوشاند به تن
مالک یکپنجم از مال شما
سیّد است اولاد ختم انبیا
نصف دیگر مال شیخ و مفتیان
کافر است هر کس که نه گوید به آن
یا حسین گفتا، بزن بر فرق سر
تا خِرَد خون گردد از دست بشر
هرکه خون ریزد به نام یا حسین
میشود سیراب جام یا حسین
هرکه جانش را دهد در راه قدس
مدفنش گردد زیارتگاه قدس
واجب است رفتن به حج یکبار سال
تا میان مردمت یابی جلال
*
چون شنیدند این حدیث شیخ ر ا
مردم بیچارۀ بی مدعا
از قفا یک مرد آمد پیش وگفت:
این چه فتواست یا شیخ دلربا؟
میشود بی می و معشوق و طرب
زندگی کرد در این دشت بلا؟
خنده و عیش است مال دیگران
گریه و تسبیح و زاری مال ما
حاج ممّد عینکش را کرد پس
خنده کرد و گفت: ای مرد ریا!
یا بده تعویذ درد عاشقی
یا کنم راز ترا من بر ملا
*
حاجیه آمد زسوی دیگر
روی بگشودش ز زیرچادری
گفت: شیخا! من به قربان توام
حاجتی دارم بگو تا چی کنم؟
یا که پیدا کن برایم شوهری
یا که میگیرم ترا خود همسری
دختری دارم که بختش باز نیست
شوی مییابد ولی دمساز نیست
عالِمی آمد چو با تکریم پیش
گفت: شیخا! ما و تو هستیم خویش
غرغر اشکم مرا بیچاره کرد
با سپند و دود میتوان چاره کرد؟
الغرض چون قصه تا اینجا رسید
کربلایی آمد از کنج مجید
شکوه کرد از درد زانو و کمر
دیدۀ کمسو و قلب پر شرر
شیخ گفتا: هرچه گفتم اشتباه
اشتبا بود اشتبا بود اشتباه