خوشه انگور

کنار تاکی نشستی

انگورها را دانه دانه لمس کردی

دستانت پر از باران شد

پر از الماس‌های آسمانی

پر از بارش «واعتصموا»

کشتی‌ها به حرکت آمدند

از هرجنس جفتی بالا شدند

گرگ‌ها

برّه‌ها

پرندگان

لبخندهایشان را تقسیم کردند

شکوفه‌های هلو

دریاچه را پر کرد

و رنگ‌ها فرو غلتیدند

باد امّا بر بادبان‌ ایستاد

قریه‌ها تکه

تکه

بر جوی و جر افتادند

ما از هم دور شدیم

دست‌هامان از درخت

خون بر نوک شمشیرها دوید

ما بر جهازی از جنازه‌های «برادری» ایستادیم

هرکدام اذان قبیلۀ خویش را چیغ زدیم

بی که گوش دهیم بر اذان «ولاتنازعوا فتفشلوا»

سست شدیم

از دَور و بر مان دیوارها بالا خزیدند

اسپ‌ها

تندتر بهم تاختند

عرق از در و دیوار مرزها گذشت

پرندگانِ پُرآبله‌پای

در ساحل یونان

ریشه

ریشه شدند

زنی کنار کاسۀ تهی از آب

از نان

خوابید

و هرگز برنخواست

آه!

ما عمامه‌هامان را بخشیدیم

به پاسبانان مرزی

به سوداگران مرگ

که از آن سوی آب‌ها آمده بودند

تا قبرستان‌هامان را آباد سازند

دریچه‌ها را بستند

بر دروازه‌ها قفل زدند

تا خنده‌ای هرگز به شکوفه ننشیند

یا آفتابی هرگز

از این مزرعه برنخیزد

آه!

اینک ماییم و سر هفتاد و دو سودا

دلِ ریش ریش

دستانی تلخی‌چشیده

گلدان خالی از آب

از چیو چیو پرندگان شاد

نگاه کن!

شتران خسته فرود آمده‌اند بر آب

نفس‌هاشان سنگینی گلوله‌ها را ترک می‌کند

از ترکش‌ها

دو چشم رمیدۀ آهوان بیرون زده‌اند

دنبال بره‌های آواره

دره

به دره

دشت

به دشت

چوپانان هی آهنگ می‌خوانند

از لای پخسه‌های لمبیدۀ قریه‌ها

مخته ملالی بالا می‌آید:

«اختلاف خلق از نام اوفتاد

چون به معنی رفت آرام اوفتاد»

و تو کنار تاکی نشستی

انگورها را

دانه

دانه

لمس کردی

دستانت پر شد از باران

پر شد از الماس‌های آسمانی که؛

ولاتنازعو فتفشلوا

محمودجعفری 13/4/1401- کابل

لیلا روی دست سربازی به دنیا می‌آید

انا لله ...

 نخستین صدایی می‌اندازدت بیرون

چشم می‌گشایی

بسترهای دور و برت

پر است از گریه‌هایی که

دراز کشیده‌اند

نوزادانی که به دنبال پستان‌های مرده می‌گردند

لیلا

روی دست سربازی به دنیا می‌آید

خون از پوتین‌هایش سر می‌رود

برمی‌گردد به جنگ

به خیابان

به بسترهای سوخته

کنار کودک مرده

زنی مرده

کنار آژیرهایی که از نفس افتاده‌اند

چیغ می‌کشی

صدایت می‌آویزد

 به در

به دستک کلکین‌ها

ابرها بسترت را پر می‌کنند

اتاق زایمان

 پر می‌شود از تو

چیغ می‌کشی

آسمان کنارت می‌نشنید

با بغض‌های ورم‌کرده از تیک و تاک ساعت‌ها

زمین جمع می‌شود کنارت

می‌نشیند روی تخت خونین خواب

و تو چیغ می‌کشی

خون از نیزارها می‌افتد پایین

به خیابان‌هایی که افتاده‌اند

 از شرم

مثل گرگ‌هایی که می‌آیند از جنگل

بی‌صدا

مثل بمبی که می‌ترکد در من

و تو چیغ می‌کشی

شفاخانه

به شفاخانه

دنبال گهواره‌ای که

برادرت را پنهان کرده‌اند

انبولانس‌ها را می‌گردی

چشمانت لبریز می‌شود

از تلاوت جنازه‌ها

لیلا اما

روی دست سربازی به دنیا می‌آید.

*

23 ثور 1399- کابل

گور  و کفن

 

دلم تلخ است و من از روزگار خود پیشیمانم

خدا از فرط بیکاری نموده خلق انسانم

 

گِل ام را با غم غربت سرشت و در تنور انداخت

سپس آتش زد آن را گفت: هان! اینست فرمانم:

 

«کمی عشق و کمی غربت، کمی آتش، کمی باران

سزای بنده ی عاشق همینه، تا بسوزانم»

 

کفن از ابر آورد و به جانم داد، بعدش هم

میان گور تنگی ماند، هی پر کرد سیمانم

 

هوا توفان گرفت و خاک را در آسمان پاشید

و من اینک شبیه قطره اشکی در بیابانم

 

به شاهین آسمان داد و به کفتر بال و پر بخشید

کلافه سر ندارد یا که او ... من سخت حیرانم

 

اگر او رازق است و بنده اش را دوست می دارد

چرا  کرده مرا محتاج آب و لقمه ی نانم

 

ندارم غصه ی گور و کفن در این جهان هرگز

من از روز ازل یک کوچه گرد این خیابانم

 

مرا بخت سیه دادی بگو آخر گناهم چیست؟

تو می دانی که من از جدّ جد خود مسلمانم

 

برایت خانه ای در قلب خود می سازم اما تو

جهانم را  بگیرآزاد کن از بند زندانم

23/ 1/ 1398- کابل - محمودجعفری

 

 

سخی جان

شب است  و یک پرنده در خیابان خودکشی کرده

مشخص نیست، آیا از غم نان خودکشی کرده؟

 

به دنبال هوای تازه بیرون شد و چندی بعد

خبرآمد که او در راه پغمان خودکشی کرده

 

چه فرقی می کند آنگه که بعد از مردنت گویند

فلانی در دل سرد زمستان خود کشی کرده

 

دو چشم خیس دریا تر نمی  گردد دگر، وقتی

قناری پیش گل های فروزان خود کشی کرده

 

ازین باغ تبر خورده و کشت بر لب بادش

چه محصولی به بارآید چو دهقان خود کشی کرده

 

به پای هرکسی روزی غبار مرگ می نشیند

چنانچه برگ هم در ماه میزان خود کشی کرده

 

میان جنگل تاریک و دور از کوچه های شهر

خدا از چشم های خلق پنهان خودکشی کرده

 

دعا کن تا سخی جان این سفر را بی خطر سازد

دریور از تغافل پشت فرمان خودکشی کرده

28/12/1397- کابل- جعفری

دختر هندو

عجب چشم سیه دارد خمار این دختر هندو
که آتش می زند در هستی ام با جنبل و جادو

 

به جانش پیرهن از جنس ابر گلنگار است و 
دو دستش سینی سیب و کنارش مانده یک چاقو

پیاله از دم خورشید پر کرده است و جام از ماه
خدا را هم اشارت می کند با گوشه ی ابرو

شرنگ چوری اش باغ قناری را به رقص آورد
هوا لبریزگردیده است از ذکر هو الله هو

جهان را از عراق و شام تا بلخ و سمرقندش
به شور آورده اینک با تکان سینه و بازو

تنش در باد  فروردین میان کوچه سرگردان
به صحرا برف می آرد، شمال از خرمن گیسو

چو باران بر شیار عشق می پاشد، لب نازش

چراغ عقل روشن می شود از بوی تنباکو

17/12/1397- کابل

 

آشنایان

تمام آشنایان رو گرفته از من دیوانه‏ ی غمگین

گریزان است حتی از خودش این آهوی مشکین

 

دو چشمم بر در مِهرکسی شام و سحرمانده است

که شاید جلوه‏ ی ابرو نماید از پس کلکین

 

و من از هرچه آدم‏ های این شهر است بیزارم

نمی‏ خواهم ببنیم چهره‏ ی غوکان کفرآیین

 

به پیش ناکسان زانو زدن، این شرط مردی نیست

خدا یا تو بده، آخر به دستم یک گل نسرین

 

به قول دوستانِ این زمان هرگز وفایی نیست

رفاقت می ‏کند باتو، و خنجر می ‏زند از کین

 

تبسم بر لبش دارد، نمک بر زخم می‏پاشد

تعارف می‏ کند چای و کمی قند و گل قالین

 

چنان رنگ و ریا گل داد در باغ جهان ما را

که ابراهیم از آتش گرفت آن جام فروردین

6/12/1397- کابل

سپید 4

آژیرها

هی    از این سرک    به آن سرک                                                                             

گم می‏شوند                    میان نخ‏های کهنۀ فروردین

ریشه‏ های پوسیده بلوط

و عطر سیبی که

 هردم پوست عوض می‏کند           در آتش

عابران    پیاده می‏ شوند از گندمزارها

زاغ‏ های خسته

شناور    در خیابان‏های نیمه‏ روز

پخسه‎‏ها را بو می‏ کشند

لنگ و لنگان                    از داش‏های پر از جنازه    پیدا می‏ کنند مرا

کنار جمجمه ‏های سوخته    آسمان را می‏ گذارند

گربه‏ ها               هی        چل می‏زنند

خون تازه           از سقف می‏ افتد

چکه

چکه

ویروس‏ ها از «چاردوبَرِ» جهان بالا می‏ آلایند

«ترامپ» عمیق‏تر  می‏کند نفسش را

آژیرها   هی        از این قریه          به آن قریه

خانه      پر از ریخت‏ وپاش آیه‏ هایی است که در انفجار ریخته‏ اند

چهارمین فرزندش را نیز   دفن می‏کند            در کف دستانش

صدای صوتی بر پست آهوی رم کرده از تفنگ شکارچی را

می‏آویزد                        بر دیوار

بیمارستان‏ها

تخته‏ بند ماهیان سرخی است          که از دهان شترها خالی شده‏اند

گلوله ‏ها دراز کشیده‏اند

در سایۀ خمیازۀ محمد بن سلمان بن عبدالعزیز

کنار بستر «نیتانیاهو»

وقت صحبانۀ گرم کودکان سوری

ابابیل‏ ها  آنگاه که ما را   تکه   تکه     انداختند  بیرون

یونس را             از تَهِ باران‏های سوخته جنوب

زاغ ها   کنار ما ایستادند

ما         یکی       یکی       جاه خالی کردیم

آفتاب نیم‏ سورجه از کوه می‏ غلتد    به دره

قریه      فرومی‏رود در  یخِ گوسفندان مرده

و شبانگاه          

خروسان            میان دره‏ها         بلند می‏خوانند    

آژیرها              

هی از این کوچه               به آن کوچه

گم می‏شوند در برف.

12/12/1396- کابل

سپید 3

هنوز کابوس تمام نشده، کوچه را بغل کرده می‏بری با خود

پاهایت از خودت نیست  

دست‏هایت

 سرت که هرگز برنمی‏گردد جایش

صبح بخیر ارباب!

پشت میز

دلت را رها می‏کنی       میان کاسه خالی بچه‏ها

با تمام جسامتت خارج می‏شوی از چشم زنی

به گونه‏هایش

آه! لعنت به این چانس

می‏نشینی            چاقو می‏زنی به خودت

مثل نانی     هفته هفته 

 تیک  تاک      تیک  تاک

میان خنده‏ها        تازه می‏شوی- خون سیاه بی‏آبرو

خیابان‏ها    تمام          مست می‏کنند

می‏ریزی روی دامنت    که تر شده است از گنجشک‏ها

آب و دانه می‏شوی

گاهی کابل          گاهی بامیان

دهنت پر می‏شود   از جنازه‏ها       

دریای کابل بوی سوختگی بالا آورده

آخ!    زنی آن بالا                شوهرش را انداخته به تنهایی

موهایش را می‏فروشد به ارگ

بیچاره!      دختری دم بخت

 چقدر دم کشیده در پیاله‏خانه جنرالان

دیدی؟  وقتی شیشه‏های ریخته را جمع می‏کردند

هیچ کودکی قلب نداشت

ابرها         هی   پایین          هی   بالا

یک مشت سنگ آورده است           داده دست زاغ‏ها

پشت میز    ترک  ترک            ترک       می‏شکنی

صبح بخیر آغا!

صبحانه آماده است بیرون

خودت را جمع می‏کنی    

موهای سپیدت را         که روی پله‏ها مرده است

 آهسته

آهسته      

می‏افتی از دَر

قلبت زمینی است که             علف‏هایش را باد برده

آسمان در چشمت

آب شده             رفته تپه‏ها را ببرد با خود

به دنبال کوچه‏ای که آمدی     گم می‏شوی

سرت را می‏گیری         سرجایش نیست

آبی   قطره   قطره         می‏ترکد روی شانه‏ات

4 حوت 1396- کابل

سپید 2

آغا! اگر صبحانه نیست

آب و دانه هست

به چه فکر می‏کنی؛

به واسطه‏ها که ترا نمی‏خواهند

به دوستانی که ترکت کرده‏اند

به «قطاری که جنازه می‏برد»

می‏خواهی کجا پناهنده شوی؟

آستین‏های کهنه به نان نمی‏رسند

پشت شعر، جای گرمی‏ است

نان جَو هست

چراغ هریکین

خیالت تخت!

آب و دانه تا هست، مرگ نمی‏آید به سراغت

3 حوت 1396- کابل

سپید 2

آغا! اگر صبحانه نیست

آب و دانه هست

به چه فکر می‏کنی؛

به واسطه‏ها که ترا نمی‏خواهند

به دوستانی که ترکت کرده‏اند

به «قطاری که جنازه می‏برد»

می‏خواهی کجا پناهنده شوی؟

آستین‏های کهنه به نان نمی‏رسند

پشت شعر، جای گرمی‏ است

نان جَو هست

چراغ هریکین

خیالت تخت!

آب و دانه تا هست، مرگ نمی‏آید به سراغت

3 حوت 1396- کابل

سپید 2

آغا! اگر صبحانه نیست

آب و دانه هست

به چه فکر می‏کنی؛

به واسطه‏ها که ترا نمی‏خواهند

به دوستانی که ترکت کرده‏اند

به «قطاری که جنازه می‏برد»

می‏خواهی کجا پناهنده شوی؟

آستین‏های کهنه به نان نمی‏رسند

پشت شعر، جای گرمی‏ است

نان جَو هست

چراغ هریکین

خیالت تخت!

آب و دانه تا هست، مرگ نمی‏آید به سراغت

3 حوت 1396- کابل

سپید 2

آغا! اگر صبحانه نیست

آب و دانه هست

به چه فکر می‏کنی؛

به واسطه‏ها که ترا نمی‏خواهند

به دوستانی که ترکت کرده‏اند

به «قطاری که جنازه می‏برد»

می‏خواهی کجا پناهنده شوی؟

آستین‏های کهنه به نان نمی‏رسند

پشت شعر، جای گرمی‏ است

نان جَو هست

چراغ هریکین

خیالت تخت!

آب و دانه تا هست، مرگ نمی‏آید به سراغت

3 حوت 1396- کابل

سپید 2

آغا! اگر صبحانه نیست

آب و دانه هست

به چه فکر می‏کنی؛

به واسطه‏ها که ترا نمی‏خواهند

به دوستانی که ترکت کرده‏اند

به «قطاری که جنازه می‏برد»

می‏خواهی کجا پناهنده شوی؟

آستین‏های کهنه به نان نمی‏رسند

پشت شعر، جای گرمی‏ است

نان جَو هست

چراغ هریکین

خیالت تخت!

آب و دانه تا هست، مرگ نمی‏آید به سراغت

3 حوت 1396- کابل

سپید 1

 

 

من مجموعه شعرم را نشر می‏کنم

چاپ افست به‏دردنخور است

روزنامه هم جای آدم نیست

شاید که مُردَم

این فرصت مرغاک را نباید از دست بدهم

هنوز زنده‏ام

مثل مورچه‏ای که روی سرک ایستاده

بمب استنشاق می‏کند

هنوز فرصت هست

عزرائیل ناوقت می‏خوابد

شاید فراموش کرده کسی زنده است

انتحاری وقتی بیدار شود

جای من و تو اینجا نیست

زودباش، شعر دم کن!

چای بیاور!

باید برویم

 اول حوت 1396- کابل

چند  هایکو در ارتباط به حادثه المناک کابل

استراحتگاه بزرگی است

کابل

پر از برگ های لاله

***

آفتاب داغ تابستان

ازدحام کوچه گل فروشی

***

تار آخر را گره می زند

همسرش

آخرین سرباز را برمی دارند از میدان

***

کابل دریاچه سیاه خانه های گلی است

زخم هایش را می شوید  ترامپ

در آینه

***

زنگوله ها

کاروان پیوسته می رود

آغاز پاییز

***

برگی خسته از گرما

انتظار یک دریچه باران

داسی درو می کند  جوانه ها را

***

افطاری را آماده کرده است مادر برای فرزندش

قاصدک

پایین می افتد از تناب شکسته

***

ملخ ها وحشیانه هجوم آورده اند

باد بهاری را بگو

زمین دیگر سبز نخواهد شد

***

بر سنگی بالا ایستاده

گرگ ها

چراگاه بهاری

***

شقایق های کابلی

از درخت ها بالا می روند

وقت باران خزانی پروانه

 14/3/1396- کابل

 

 

هایکوهای تازه

آواز می‏خواند قمری

          در بندرگاه

شال می‏بافد از سایه اش کوه

 * 

گنجشک طلایی

روی شاخه شکسته

برف تابستانی

 *

سربازان نماز می‏گذارند

          در برف

قناری روی ماشه‏ ها

 *

ماه

شناور  در دشت

ملوانان، خواب

 *

کودک زیر سایه بید

پیرزال تنها

می‏شمارد اوراق کهنۀ خزانی را

 *

سنگ‏های خیابان را اندازه می‏گیرد

الاغی که؛

آتش می ‏آورد

 *

می‏خواند یک صدا

          تگرگ

پرواز کبوترها به تاکستان

 *

چشمانش باز

قازها را می‏شمارد

          مرد ماهی‏گیر

 *

رودخانه تاریک

بع بع گوسفندان

چراغ نی‏لبک خاموش

 *

گلوله‏ ها را بالا می ‏آورد

 اقیانوس

          جهان، از حباب‏ها روشن

 *

آسمان قلیب می‏شود

جنجال گلوله ‏ها

          در پوست آهو

8/11/ 1395- کابل

 

*

نعنا

 روی میز

قلیان‏ها به صدا می‏آیند

*

لبریز از جنازه‏ ها‏ست

شانه‏ ها‏ی من

جاده‏ ها‏ی فرو شکسته

 *

ماهی بالا آورده است

          آسمانِ گل‏آلود

دعایی که هرگز اجابت نمی‏شود

*

بیدار می‏شوند

رواش‏ها‏

وقت خواب اقاقی

 *

پر از علف می‏شود بهار

آسیابان سرشار

          از ترانه صبحگاهی

*

قامتت را اندازه می‏گیرد خیاط

          ناموزون

قیچی بر کف دست دزد خیابان

 *

ذغال‏ها‏ی شهر را جمع می‏کنی

روی دیوار می‏نویسی:

آتش بس!

*

طعم دندان درندگان است

          جنگل

شهر خالی از سکنه

 *

خطوط کف دستان تو ام

          با باد

وقت چای صبحگاهی

*

آسمان تاریک

دریا روشن

با قایق شکسته چوبی عبور می‏کنم از دشت

*

آویزان است از سقف

          گل یخ

آفتاب دم پنجره

 *

پرنده‏ای  است در من

          می‏خواند هردم

روز بارانی 

*

گل می‏کند حباب‏ها‏

درخت از آینه بالا می‏رود

باد پاییزی

 *

دنیا

دو شیشه ‏ای است که در چشم کرده‏ ایم

ریز یا درشت

 

*

ضرب می‏زنیم

تکه‏ ها‏ی هم را جمع می‏کنیم

مرغ دانه‏ چین

9/11/ 1395- کابل

 

*

لغزش تیک تاک ساعت‏ها

          روی تخت خواب

باران آواز چکاوک

 *

انارها را سیلاب می‏آورند

گربه

در سایه درخت توت

 *

شکوفه‏ های اشک

روی بال پرستو

وز وز آتش در باغ

 *

یخ‏بندان شب

روی درخت ناجو

خورشید آشیانه را می ‏پالد زیر برف

 *

از درخت آویزان است ستاره‏ها

زاغ‏ها

کنار پل در کمین

 *

پرواز رؤیای یک دختر

مرغ گندمزار می‏خواند

در تنور داغ

 *

تیراژ روزنامه‏ ها

دو چند می‏شود

صبحگاهی پاییزی

 *

آهوان گرم بازی

شکارچی

تنگفش را پاک می‏کند

17/11/ 1395- کابل

جزیره سرگردان

 

 (به رضا رضایی عزیز که با دمبوره‏اش کوه‏ها را می‏لزاند)

تکه

تکه

از برف جدا شدیم

آب از دست‏هامان گریخت

و انگشتان ما بالا آمد

با شن‏های هیرمند

انگورها در فاصله‏ ی دورتر از ما

غرق عرق شدند

ما بالا آمدیم

          در هوا

سایه از پاهامان افتاد

دست شستیم

با تکه‏ های ابر نازا

لباس‏های خونین را فشردیم

روی خطوط پریشان پیشانی

که از اجداد ما رسیده است

بخار تن اسپ‏ها هوا را پر کرد

و سال از آستین ما گذشت

ما پایین آمدیم

تکه

تکه

تکه

و صدا فرود آمد

زمین تازه ‏تر شد

 

بخوان که؛

اینجا صدا در باد امن‏تر است

کوهستان‏های یکاولنگ می‏میرند

تو می‏مانی

پنجره ها می‏مانند

آسمان می‏ماند

دستانت سبز می‏شوند

ریشه ‏ها به دنیا می‏ آیند

شگوفه می‏شوند

ترانه می‏شوند

آن‏سوتر جزیره ‏ای است سرگردان

با دمبوره‏ های سوخته

بریده از چهار فصل دریا

تاک‏ها انگورهای مرده به بار می‏آورند

مردان ریسمان‏های بزرگ می‏بافند

از دستارها

شانه ‏هایشان را قرض می‏دهند

 فردا که؛

کوچی‏ها بیایند

عمه سنگری سنگ می‏ریشد 

از سیاهی موهای شاهگل

و "فیض‏ محمدخان" به قصابی می‏رود

آنجا مردان عجیی‏اند

با ریش‏ه هایی در باد و باران

 

دمبوره‏ ات را برگیر

تا برف‏ها آب شوند

اینک ما ایستاده‏ایم

با دستانی پر از شن‏های داغ

روی پاشنه‏ هامان فصل‏ها را شماره می‏کنیم

اینجا جزیره ‏ای است

 با خانه‏ های کاهگلی

          که از "برچی" شروع می‏شود

فراموش شده درگل و لای زمان

جزیره ‏ای

تکه

تکه

جداشده از زمین

از آسمان

 

زمستان 1394- کابل

ما را کجا دفن می‏کند

 

بازوانم در آب فرو می‏روند

در یا فرو می‏رود

در من

تکه‏ های قلبم بالا می‏ آیند

شهر بالا می‏ آید

 

خدا را صدا بزنید

ما را کجا دفن می‏کند؟

12/11/ 1395- کابل

 

    از دهان سگ‏ها

 

از دهان سگ‏ها پر شده است

                   گِرد دامنم

سنگ‏ها

جاده‏ ها

خانه‏ ها می‏ گریزند

خون تازه از ماهی‏تابه بیرون می‏ آید

میان کوچه‏ ها

میان خانه‏ ها

گریه در شب چه آشوبی دارد

صبح

جنازه‏ های خالی از دندان را جمع می‏کنم

دامنم پر شده است

از سنگ

12/11/ 1395- کابل

هایکوهای جدید

1

آواز می‏خواند قمری

          در بندرگاه

شال می‏بافد از سایه اش کوه

 

2

گنجشک طلایی

روی شاخه شکسته

برف تابستانی

 

3

سربازان نماز می‏گذارند

          در برف

قناری روی ماشه‏ ها

 

4

ماه شناور  روی دشت فراخ

ملوانان

خواب

 

5

کودک زیر سایه بید

پیرزال تنها

می‏شمارد اوراق کهنه خزانی را

 

6

سنگ‏های خیابان را اندازه می‏گیرد

الاغی که

آتش می‏آورد

 

7

می‏خواند یک صدا

          تگرگ

پرواز کبوترها به تاکستان

 

8

چشمانش باز

قازها را می شمارد

          مرد ماهی‏گیر

 

9

رودخانه تاریک

بع بع گوسفندان

چراغ نی‏لبک خاموش

 

10

گلوله‏ ها را بالا می‏ آورد

 اقیانوس

          جهان، از حباب‏ها روشن

 

11

آسمان قلیب می‏شود

جنجال گلوله‏ها

          در پوست آهو

8/11/ 1395- کابل

 

 

 

شعری برای گاندی

روح حقیقت

 

ما پرندگان آواره ایم

که از پشت سنگ های قرن آمده‏ایم

طغیان آبادی که فروکش می کند

سوار بر مادیان های شرق

از بازارهای خاموش می گذریم

دشت های کف کرده

آن سوی  ماه،

تلخ و خون آلود

برگ های

پاره

پاره

که باد کلاه شان را فرو نشانده است

ما پریشانی جهان را آورده ایم

با پاهای تاول بسته

از گرسنگی باران

ما  نوادگان آب و علفیم

وقتی خیابان را از ما کم کردند

پرندگان آسمان ترک برداشتند

گندمزاران هراسیده از حیله شیطان

نی های پوسیده

زبان

از گلوگاه زمین برآمده

استخوانی در کام ما شده است

بابوی ماه

بابوی آفتاب

بمب های انتحاری کابل

خانه های باستانی مرده غزنه

هرات

بلخ و بامیان را

بغل کرده آمده ایم "هاشرام"

عصایی که اژدها می شود

عیسایی که از گجرات چشم می گشاید

در مدینه لبخند

و در اورشیلم قدم می زند

راه ها و سرک های جهان را دور کمرش تا  می کند

چشمانش را  در عطر گنگا سرمه می کشد

علف های نیل را می بخشد

به گرگ هایی که جهان را سرازیر شده اند

غلظت دماغ شان

"تر" کرده است زمین را

ما رمه های پرنده ایم

درون خانه خویش رد پای خود را می گردیم

حقیقت گم شده ایم

آمده ایم "هاشرام"

گوسفندان بارآورده

که اینک چراغ شان را می جویند

برگ از ایینه لبریز می شود

اینجا

ماه از باران

کرم نما

گوشه ای از شالت را بر آسمان های مرده جهان بتکان

تا قلب کبوتران جهان بیاشوبند

گرگ ها و گوسفندان در هم آمیزند

بامدادان رنگین  کمانی شوند

که پرندگان هوا در آن خواب می روند

آه

اینک دنیا چه تنگ شده است

ابرهای بر شاخ پرندگان آویزان

بابوی ماه

بابوی آب

 

 

گل موی سرخ

(تقدیم به هنگامه دخترک نازدانه شهید حسین محمدی؛ شهید 2 اسد- کابل)
صبح که از خانه می‏ رفت
صورتش را بوسیده بود
گفته بود: وقتی برگشتی برایم «گل موی سرخ» بیار
بعد چشمانش را بسته بود تا بوسیدن بابایش را حس کند
عصر وقتی خیابان پر از جنازه را آوردند
«هنگامه» مات شده
میان گریه‏ های دود آلود
دستمال چارخانه سرخ به کمرش بسته بودند
راست خوابیده بود مثل طلوع پیش از آفتاب
انگشتانش مشت،
چشمانش سرخ شده بود
جیب‏ هایش طعم باروت می ‏داد
خنده‏ هایش را روی سینه‏ اش مانده بودند
«گل موی سرخ» شگوفه داده بود.
5/5/1395- کابل

مادرم دعا می‏خواند

        

مادرم دعا می‌خواند

گربه‌ها

از لباس‌های روی تناب می‌ترسند

مادرم پرده‌ها را کنار می‌زند

خانه پرازهوای گربه می‌شود

مادرم چراغ می‌گیرد

آینه را روی شهر می‌پاشد

به کودکانی که از دیوارها می‏پرند شب بخیر می‌گوید

به نواسه‏هایش که با دم پشک بازی می‌کنند

لبخند می‌بخشد

ستاره‌ها را از بازی روی زینه‏های شکسته بازمی‌دارد

 

مادرم  تکه زمینی است که

علف‌هایش را باد برده است

چشمانش تکه آهوی سرگردانی که

کوه‌ها

دریاها او را می‌شناسند

مادرم آسمان را به دندان می‌گیرد

ابرها را در شنگ چادرش اش گره می‌زند

وقتی می‌خندد

تارهای گلیم کهنه پدرم باز می‌شود

 

مادرم دعا می‌خواند

یک سی‏پاره به روح شوهرش

که وقتی آسیاب می‌کشید

هاوان کنارش نشست

دیگری به دخترش شکریه

که روی درخت‏ها گم شد

 

مادرم دعا می‌خواند

به شمال

به جنوب سلام می‌دهد

خدا از کف دستانش روی خاک می‌ریزد

خدا را با خاک‌هایش جمع می‌کند

روی شهر می‌پاشد

چشمانش را روی راهروها

گوگردها را یکی یکی کنارش می‏گذارد

دریا روی جانمازش می‌افتد

دستانش

 در ساحل پوست می‌اندازند

 

مادرم هر روز با مرگ تازه وضو می‌گیرد

کبوترها را دعا می‌کند

پرستوها را

که از صحرای زابل  گرفتارگرگ‏ها شدند

پشت دعایش آب می‌ریزد

وقتی از خانه می‏برآید

به چوپانان آب و نان می‌بخشد

تا  اگر گرسنه شدند

دنبال بره‌های مادرمرده نگردند

 

مادرم دعا می‌خواند

پرده‏ها را کنار می‏زند

گربه هوای خانه را پر می‏کند

تناب از پیراهن‏ خالی شده است

 

خبرهای تازه

خبرهای تازه

تیتر 1

جنازه‏ی خاک‏آلود کوهستان‏ها ‏از "جلریز" آمده ‏اند

آسمان تکه‏ های تنش را از بدخشان جمع می‏ کند

دست و پایش را از زابل و بغلان

چشمانش را از دای‏چوپان

 

تیتر 2

سربازان از میدان‏های ماین برگشته‏ اند

با خشاب‏های خالی

"مامدسیا" یک‏جوره چشم‏ آورده است

یک جوره "بوت چنداولی"

می‏گوید: وقتی به راه خاکی رسیدیم آن را می‏پوشم. 

 

تیتر 3

رودخانه‏ ها را ملخ زده‏است

آب در تن پرندگان فرو می‏روند

مثل فراموشی در تن ما

مثل جاده در تن آیینه‏ ها

 

تیتر 4

مورچه‏ ها روی آب تخم می‏گذارند

عنکبوت‏ها روی ابر

و ماه در چشم پلنگ

 

تیتر 5

وقتی جنازه‏‏ ها می‏آیند

برف از چشم مار می‏ افتد

و  آهن از شیار آسمان

 

اینجا برف می‏بارد

و تکه‏ های خونین آسمان

که در انتحار شکسته ‏اند

دیگر تیترها سخن نمی‏ گویند

"مامدسیا" تکه‏ های سوخته روزنامه ‏ها را جمع می‏کند

بوت‏ هایش را می‏پوشد

تنش را روی خیابان می‏گذارد

با تکه‏ های شکسته آینه‏ ها که در باد می‏ وزد

1394/5/8 - کابل

 

چند کار تازه


1
درختان ‌پر‌از ‌سنگ‌ میشوند 
دره‌ها ‌پر ‌از ‌برگ
من‌ابر‌بارانی‌ام‌که
گنجشکان‌جهان‌ از ‌چشمانم ‌پر‌واز‌ می‌کنند
2
وقتی‌روزنامه‌های‌جهان‌را ‌میخوانم
خبر‌عجیبی‌شانه‌هایم‌را ‌تکان‌میدهد
دیگر‌هیچ‌ ماهی ‌به‌رودخانه ‌نخواهد ‌ریخت
غم‌تنها‌اقیانوسی‌است‌که‌جهانی‌میشود‌
در ‌من
3
پشک‌با‌تکمه‌پیراهنت‌بازی ‌می‌کند
سوزن‌را‌ ازناخن‌هایم‌در‌می‌آورم
غروب‌خونین‌دریا‌را میشوراند
4
دستت‌را‌کجا ‌میریزی
پروانه‌ای
آب‌می‌خواهد
5
پرده‌را ‌پایین‌بکش‌خانم!
دریچه‌را‌ ببند
میخواهم‌تنها‌باشم
با‌موهایت‌که
‌آب‌میریزد ‌روی‌گلدان‌های‌خالی

علف ها

 

 

چه قدر مرگ‏هایی که پراکنده‌اند

در ما

علف‏هایی که در زانوان ما زرد می‌شوند

چراغ‌هایی که تاریکی را  به دستمان می‌دهند

گرگ‌هایی که نفس‏هاشان را به ما می‌بخشند

در زبان ما

به دندان‌های ما شناور می‌شوند

پلنگانی که یادمان می‌دهند

چگونه بکشیم

تا زنده بمانیم

.......

خواب‏های مان را بهم سنجاق می‏کنیم

خود را از تناب رخت‏ها می‏آویزیم

وقتی باد می‏آید

پیاده از روی شهر می‏گذریم.

مارها

پرنده می‏خواند

روی برگ

مار

از درخت بالا می‏رود

.........

انگشت زیر دندان؛

خارکش

کبوتر از درز خیابان نگاه می‏کند

دریا را

................

ظهر پاییزی

یال اسپ سنگی تر می‏شود

باد

از کفش‏های گادیوان می‏گذرد

....................

ناودان چکک می‏کند

چلچله می‏شوید خود را

در آواز قناری

.............

روی دره

چشمن گسترده ابر

ماهی شنا می‏کند

در هوا

...........

کف دستانم

پرمی‎‏شود از دشت

گلنگان

آفتاب ساحل گنگا را می‏جویند

.....................

قله می‏کشند گرگ‏ها

فالیزبان

کنار دریاچه

..................

دخترک آب می‏ریزد

در گلدان

صبحگاه پاییزی

...........

اینجا پل سرخ است

دریا

به مزرع کوکنار می‏ریزد.

غروب پاییزی

...........

مزرع کوکنار

چوپان

در سایه تاک

............

سیب‏ها از درخت می‏ریزند

سنگ پشت

سجده می‏رود

 

شعری از رفعت حسینی

زنی زیباست

زنی درداغی یک روز تابستان

 

میان کوچۀ مان آمد و فریاد زد :

 

                                   « باران

 

باران ، آی باران می فروشم

 

                     آی ، آی باران . »

ادامه نوشته

اشعار جدید برای استاد مزاری

 

1)

کبرا کیا

بی‌تو..

 

ای نقش خداوند در چشمانت!

دستانت پر از مهربانی

و صدایت بهار بی‌خزان

فرشته روی شانه‌ات موج می‌گرفت

آب معنای لبخند تو بود

آسمان رنگ نگاه تو ر ا داشت

انگشتانت بهار را می‌ماند

چه شیرین

چه زیبا قصه می‌گفتی

از  زندگی

از بهار

مثل پروانه روی گندم زار‌ها  

دستانت پر از محبتی  بود

که تقسیم می­کردی

اینک ما بی‌محبت

بی‌تو

بزرگ می‌شویم

 

 ***  

سارا متعلم  صنف 10 معرفت

پاسخ صدای بی­پاسخ

 

بازهم آهوی خیالم

مرا تنها

به کوه و  دره می ­برد

در شب­های بی­ستاره

اینک چشمانم 

در آخرین خط انتظار

ایستاده است

تا تو بیایی

کاش می بودی!

تا شعر ِدیگر می­سرودی

از قصه­های تلخ زندگی

و فریاد را به آفتاب می­دادی؛

هدیه­ی گرانِ جاویدانه

ای کا­ش! یکبار

یکبار

در کوچه های بن بست زمان می­آمدی

زندگی اینجا خاموش ؛

بی  هیچ صدایی می­میرد

رد پای تو را می گیرم

در جاده­ی خلوت آسمان

ردپای تو را

از لای سنگ های خشکیده

سنگ به سنگ

کوه به کوه می­جویم

گریه­هایی که از  گونه­های تو در گذشته است

ای مهربان!

سنگ­های جاده اینک می گریند

دیوانه وار

مثل من

اما تو در  قلب  زمان ایستاده­ ای

باصدایی که  از پیچاپیچ کوه ها می­گذرد

از کوچه­ها می­گذرد

عکس تو در قاب کهنه ای

پاسخ تمام صدای بی­پاسخ است.

*********  

3)

علی شریفی

تازیانه­های باد

 

در تازیانه­های باد

مردی گم شده بود

و شاعری به دنبال قافیه

به چهار طرف  ویرانه­ها می­گشت

باد با شلاق­های خود

به روی لبت می نوشت

درد تازه­ای را

من بار بار

ترا صدا کردم

از صدایم

شاعری احساس گرفت

و ترا

در چشمانم سرود

"خالقی" در وجودم سوخت

خاکسترش

سیمان­های زندان " نادر شاه "شد

تازیانه

به پلک­هایم نبخشید

بوی بودا را

نامم گم شد در تاریخ

در کوه­های کشورم

 

پدر !

 درلب­هایت اسراری است

در ابروهایت

پرستو ها خانه کرده است

و نواسه­های "عبدالرحمن "

در نفس­هایم می­رقصند

کلاغ­ها

پنجره را منقار کوبند

 افشار

جوانه زده است در چشم­های  کودکی

 که رو به دریا ایستاده است

"چشم هایم را دزدیدند"

اشک ها را در جیب هایم گذاشتم

پدر!

حالا همسنگر ِتمام دردهایم.

***

4)

فرشته یما

 

برف غرب کابل

 

زمستان­ها که می­رسند

دست­هایم یخ می­زنند

چشم­هایم می­سوزند

به دلو فکر می­کنم

به حوت

موزه­های پدرم  را می­پوشم

به خیابان می­آیم

برف غرب کابل را پاک می­کنم

شاید هنوز خونی زنده باشد.

2

 

   حس می­کنم

همه­جا دوکان خون  است

خون در  جعبه­های ترک خورده­ی شیشه­ای

تفنگ  و گلوله

در صندوقچه

مثل صندوقچه ای که به میراث می­ماند

از پدران ما

چه ارزان

چه قیمت می­فروشند

به قطره خونی از حنجره­ی یک  پرنده

اینجا بازار گرم است

و زمستان سرد

ردپای زنی در برف

با موهای پریشان

لباس ژنده

پاهای برهنه

از  میان کوچه­های غرب

در چادرش بسته گلوله  ای  حمل می­کرد

گفت: بابه! شوهرم، پسرانم   فدای تو شد

این تنها  یاد گار  آنها هم فدای تو

ردپای خونین زنی کشیده می­شود

تا تو

اما زمان تکرار می­شود

مثل باران

من و تو می رسیم

به یاد­هایی که از چشم 22 حوت می گذرد

مثل پرنده

مثل شقایق.

***

 

 

5)

کلام عشق

عاطفه قانع

 

تا قیامت می‏توان از تو نوشت

می‏توان از تو همیشه راز گفت

روزها بیدار ماند و شب نخفت

قصه‏ی ناگفته ات را باز گفت

 

می‏توان در گوش گل‏ها از تو گفت

تا که با نام تو زیباتر شوند

می‏توان با باغ از تو حرف زد

تا درختان سبز و بارآور شوند

 

می‏توان از شبنم و گل واژه ساخت

واژه‏هایی چون ستاره، چشمه، رود...

بعد آن‏ها را کنار هم گذاشت

درخور آوازه ات شعری سرود

 

چون پرستوهای سرمست بهار

می‏شود با یاد تو پرواز کرد

زندگی وقتی به پایان می‏رسد

می‏توان با نام تو آغاز کرد

 

در کلامت عشق معنا می‏شود

مثل آیات پر از رمز خدا.

با تبسم‏های شیرین تو من

می‏پرم تا اوج، تا بی‏انتها.

 

 

 

************ 

 

5)

زهرا حسینی

 

حادثه آرام

 

حادثه­ی آرام و لب بسته

 از کنار سپیدار تاریخ

بر گذشت

خفاش­ها

به وقاحت

پرواز گرفتند

دریغا!

شاهپرک مغموم

در ریگزار تفتیده

بال فرو پاشید

اما نجوای عطشناک تو

به دریاچه پیوست

زمین چه حریصانه

به گستردگی حماقت می نگریست

در نگاه برهنه­ی دیوار

در اوج سیاهی

نام تو پاسخ  روشن بود

با هجرت تابناک

سمت آبی دریا ها

در بهانه­ی محتوم

با عزم دردناک ماهیان

از اعماق اندوه

آه!

چه بیباک شیون را می­گستراندی

از گونه­های نمناک ابر

با روح باران زا

بر مزرعه آتش و دود

در مرز هر نگاه

آهنگ شوق و شور می­خواندی

اما گهواره­ها

در هذیان مرگ

آفتاب را تکان می­دادند

و سکوت در کشتی نشسته بود

امواج زمان را پارو می­کشیدی

صبر مترود شبانه

در تن رگبار برف

فریاد می­شد

و تو زخم  آبشار و  زنجره را

بر چهره­ی آزادی

گره می­بستی

خورشید بلند نگاهت

بر ویرانی شوکران به تردید می­درخشید

مرغ شب پرست

پیرامون دشت فجیع

تیغ فراز می­کرد

و حقیقت جسارت تو را می جست.

 

خوشه چین

 

تظاهرات مورچگان

  پرنده نشسته روي برق

             آرام

**

قريه در مه

         تنها يك ستاره

خاكستر ماه


**
نشاني برشانه اش نيست

    سرباز

          شمع مي سوزد

**

ماه دورتر مي شود

      ستاره كنار شبنم

**

باد  كنار ايستاده

فرصت خوشه چين

          بامداد

**

دربرف مي نويسد

بابا نان آورد

         صبح آفتابي

** 

گنجشك دررؤياي پرواز

آسمان

 پروانه هاي سفيد برف 

**

آسمان گرد آلود

         نقش پاهايم را مي جويم

**

جنگل درو مي شود

گرگ ها

         در خيابان

**

مرغي خواب مي بيند

دانه را

دنيا پرشده است از آدم

 

شعر داد خواهی به دگرگونی جهان می اندیشد

در پي انتشار "اطلاعيۀ شعر داد خواهي"، شمار زيادي از شاعران ونويسندگان از آن استقبال نمودند. هرکس به نحوي خود را سهيم ماجرا اعلام کردند. يکي با ابراز تشکر، يکي با تشويق به پيگيري وادامۀ اين کار ويکي هم با نوشته هاي احساسي و ديگري با شعر وسرود. هرفرد به توان خود دين ميهني خويش را ادا نمودند. آناني که نتوانستند يا فرصت نوشتن نيافتند حضوري وشفاهي از موضوع، استقبال به عمل آوردند؛ چرا که اين عمل يک عمل انساني است. به هيچ قوم وگروه وطيف سياسي، لساني وقومي اختصاص ندارد. اگر "شعر داد خواهي" از نقطۀ مشخصي تجلي مي کند به اين معنا نيست که شروع و انجامش نيز همانجا بوده باشد. شعر داد خواهي در حقيقت بازخواستِ دادِ همۀ مظلوماني است که در هر نقطه اي از اين جغرافياي ستم مورد شکنجه،تجاوز وتعدي قرار مي گيرند. شعر داد خواهي هيچ گاه در سرزمين مشخصي محدود نمي ماند. پابند هيچ زماني نيست. وقتي انساني در تاريخ شکنجه مي شود، شعر داد خواهي به فرياد در مي آيد. وقتي منصوري به جرم انا الحق گفتن به دار مي رود، شعر داد خواهي ريسمان را ازدست وبازوي خود مي گسلد. هنگامي که هزاران فلسطيني به جرم حق خواهي زير بمباردمان قرار مي گيرند، شعر داد خواهي چيغ مي کشد. هنگامي که در "بوسني" هزاران فرد قرباني جور وتظلم مي گردد، شعر داد خواهي سراز آستين بيرون مي کند. همچنان وقتي درهيروشيما هزاران انسان بدون صدا ودر سکوتِ جلي، جان شان را از دست مي دهند، شعر داد خواهي از ميان خاکسترِ جور سربرمي کشد.
بنابراين شعر داد خواهي نه زمان مي شناسد ونه مکان. محور تفکر آن "انسان" است. حق خواهي وظلم ستيزي جوهر اساسي آن را تشکيل مي دهد. جز اين، هيچ مرزي را نمي شناسد. نه در زمين سوختۀ بهسود وشمالي باقي مي ماند ونه در تپه هاي "دهراورد" سر بر بستر فرو مي برد. هلمند، قندز، کنده پشت، يکاولنگ، پل چرخي، افشار و... همه محمل آفرين شعر دادخواهي اند. هرجايي که سنگي برشيشه اي بيفتد، صداي شعر داد خواهي بلند مي شود.
شعر جز اين چه کار ي مي تواند انجام دهد؟ امروزه شعر تنها مدافع قربانياني است که از صداي شان محروم گرديده اند. شعر امروز شعر مي وساقي وساغر نيست. شعر نوشابه والکول نيست. شعر واقعي امروز بازتاب واقعيت هاي موجود است. واکنشي است در برابر تازيانه هاي ستم. عکس العملي است که در پشتيباني انسان به وجود مي آيد. به بيان ديگر وسيله اي است که مي تواند جلو خون، تفنگ وگلوله را بگيرد. و اگر نتواند صداي گلوله اي را خاموش سازد، آن قدر صداي خود را فرا مي کشد تا جز او صدايي به گوش تاريخ طنين نيفگند. پس شعر داد خواهي يک "وسيله" نيز هست. وسيله اي که تنها مظلومان به آن استمساک مي جويند.
از اين که بگذريم شعر داد خواهي در شرايط جديد يک نياز است. يک نيازي که از يک سو به خواست عدالت خواهان جهان پاسخ مي دهد و از سوي ديگر به "سرانجام جهان" مي انديشد. به دنبال هدف غايي جهان حرکت مي کند. خواستار "تحول در نظام اجتماعي" است. نظامي که از قسط محروم مانده است. شعر داد خواهي مي خواهد بار ديگر جهان را بر استوانه هاي اصلي خودش تماشا کند. بناءاً شعر داد خواهي "تحول خواه" نيز مي باشد. بر"تغيير اساسي" فکر مي کند. تغييري که هم در انديشه واقع مي شود وهم در ساختار اجتماعي، سياسي وفرهنگي رخ مي دهد. شعردادخواهي مي خواهد، نظام کنوني- که بر قبيله گرايي، قو م گرايي، لسان پرستي، چادر نشيني، عقل ستيزي، استوار مي باشد، - از قدرت برافتد وجهان از خطر وتهديد بيرون رفته به يک محيط امن تبديل گردد.از اين رو شعر دادخواهي هميشه بروضع موجود "معترض" است. برهرچه "هست" فرياد مي زند. به اين طريق ميان" ادبيات" و"تاريخ" ايجاد رابطه مي کند. "ذهن" را دور مي ريزد و"عين" ها را وارد قلمرو ذهن مي گرداند. پس "حقيقتي" فراي "واقعيت" خارجي قايل نمي باشد. به همين خاطر خود را يک "تاريخ" معرفي مي کند. در عين اين که از "سياست" مي گريزد سياست را مديريت مي کند. البته ادبيات را نيز فراموش نمي کند. در صدد است تا ادبيات را از آلودگي هاي زيستي دور نگه دارد. زيبايي را- که جزء ذات هنرو ادبيات است- بارديگر از حايشه به اجتماع ببرد تا همه بتوانند زيبا زندگي کنند.
در يک کلام شعر داد خواهي تنهاصدايي نيست که از نقطۀ خاص شروع گرديده ودر همانجا ختم شود. بلکه فريادي است که برفراز زمان ومکان مي ايستد. از جغرافيان بزرگ جهان، به دگرگوني جهان مي انديشد.

***

تذکر: با سپاس از دوستانی که شعر های دادخواهی شان را برای ما فرستادند. وبا پوزش از عزیزانی که هنوز آثار شان در این وبلاگ گذاشته نشده است. در فرصت کوتاه دیگر آثار این عزیزان را در وبلاگ صدای سوخته خواهید خواند.

خطابۀ رییس جهمور

(به پرندگان آوارۀ بهسود)

  • محمودجعفری

سلام آقای رییس جمهور!

من از سرک های برهنه آمده ام

دستانم طعم تلخ  گیسوان مریم دارد

همین دیشب

پیش از این که سکه ای به دستش بیفتد

آخرین نگاهش به سطل های زباله افتاد

من ازنیم شهر سوخته می آیم

آن جا که پرندگان

روی چراغ های خاموش

به خواب می روند

من فراموش کردم بگویم

آن جا کجاست؟

ساعت چند؟

دنیا چه رنگی دارد؟

دیوار ها چقدر آسمان را بالا می کشند؟

سلام آقای رییس جمهور!

من از درۀ خیبر آمده ام

هزار دریچه در دستانم سبزشده اند

ناخن هایم لالایی می خوانند

      برای مردگان "کنده پشت"

این جا فصل انار های رسیده است

گوسفندان بره های مرده می زایند

"هامون"

عطرسیب "هریرود" آورده است

همسایۀ بالا

موزه اش را می شوید

ما از زمین مان دور شده ایم

زیر پای ما

        دود بالا می دود

فردا که علف بدمد

بیرق های سیاه

                                   از گور های ما سبز خواهند شد

"شاهگل" درساحل ماهِ شکستۀ "هلمند"

                  نشسته

کوزه اش را می شوید

با اشک های آواره که از "بهسود" آورده است

ناودان های "دایمرداد" سلام می گوید

آقای رییس جمهور!

سلام!

من با تازیانه های خسته  

                از برو دوش مان،

زمین را می کاوم

کجا دفن کنم خود را؟

آتش آورید

 آتش!

من روی درختان سوختۀ نارنج

پیراهن دموکراسی را

باد می دهم

آسمان را چادر بکشید

ستارگان به شب حنای  مردۀ ماه می آیند

سهم ما تنها کاسۀ چوبین است که

گلوله در خون تر می شود

من دستانم را می شویم

تا آرنج

زباله های حقوق بشر را

در زیارتگاه قرآن دفن کنید

تا امنیت سربازان ناتو

در خطر نیفتد

پیشنهاد می کنم

                "آیین دوست یابی" را

با" بیم 52 "به قریه ها ببرید

"دهراوود" هنوز صدا می کند:

همبستگی ملی کجاست؟

"اتن" برگزار است

وهمه چیز پا برجا

خاطر تان جمع

آقای رییس جمهور!

"یونایتد پرس" گزارش داده است:

"اوباما

امشب راحت خوابیده است

شما تشویش نداشته باشید."

سفارش کرده ام

با استخوان های ما

                اسفند دود کنند

مبادا کودکان خانم "کلینتون"

حسد شوند

از "اندر "

صدای هیچ الفبایی برنخواهد خواست؛

جهان برگهوارۀ غزنین ایستاده

                  لالایی می خواند

دستان ما پر است از عروسک های باطل

ما در آخور اسپ های مان زغال ریخته ایم

واز یال الاغ ها مان

افسانۀ رستم واسفندیار بافته ایم

 شتربانان با پشته های هیزم آمده اند

سنگ گور های ما را اندازه می گیرند

      با چهل وهفت تکه سان سفید

وقتی قندهار انتحار می شود

پیاله

در پیاله ای

نوشیده می شویم

جهان عرق می کند

و مانوشیده می شویم

به سرسلامتی عساکر ناتو!

"عمه سنگری"

گیسوان سپید "ملالی" را شانه می کند

چشمانم بار آورده است اینک

آقای رییس جمهور!

ناخن هایم

                 خال/    خال

سیاه می شوند

می سوزد هلمند جانم

قندهار چشمانم

                به سفیدی می رود

هیچ روزنه ای

دیگر با من نیست

خطوطی که هردم

همدیگر را می درند

                در دستانم

تعبیر فالی است که روزی  مادر پیرم

 از سرک کاهگلی بامیان خوانده بود

من دیگر پیر شده ام

هیچ روزنه ای درمن نیست

دستان کودکانم را

از "دایمرداد" و"سیاهسنگ" گرفته با خود می برم

افغانستان باشد اینجا

کابل باشد این جا

هری وبلخ باشد این جا

بامیان باشد این جا

من کودکانم را با خود می برم

دستانم را باخود می برم

آدرس دریاها را

 از تاول پاهایم بپرس!

چشمانم را رو به آفتاب بگذار

          جسدم را روی شانۀ مریم

با افغانستان غسل دهید مرا

من از گندیدگی آسمان خوشم می آید

شتربانان فلاخن

                                به باغ می افگنند

تا هیچ آوازی پرنده نشود

من کودکانم را با خود می برم

دستانم را باخود می برم

قلبم را این جا می گذارم

پیش شما

آقای رییس جمهور!

ملحفه ای بربازوانم بیفگنید

گردبادی سخت در راه است

واستکت وکلاهم مال پالیزبانان

تا شتر هاکه می گذرند

هندوستان نیندیشند

من تنها کودکانم را می برم

                باخود

قلبم با شد این جا

پیش شما

 آقای رییس جمهور !

5/3 /1389- کابل

کار های دیگری که در ارتباط به اطلاعیه شعر دادخواهی به این دفتر رسیده اند:

 

·        محمد شريف سعيدي

(به مردم وسرزمین سوخته بهسود که قربانی وحشت کوچی ها بوده اند!)

گرگ کشمیر

 

کسوف بود که خورشید خسته جیغ کشید

و خون جاریی ما سر از آن ستیغ کشید 

چه کس ز روزنه تنگ خانه ماشه چکاند

که لاله  داغ شد از زهر ثرب وچیغ کشید 

دهان "خالق" را پاره کرد با زنجیر

وچشم نرگس را با زبان تیغ کشید 

بهار فرصت غوغای "گرگ کشمیر" است

دل غزال مرا گرگ ـ ای دریغ ـ کشید 

چه کس به قریه بر افروخت آتشی آنسان

که دود بر سر خورشید، شال ِمیغ کشید 

زمانه دست تو را بست  با طناب از پشت

ستم به دور تو دیوار های ریغ کشید 

به رغم حنجره پاره پاره قربان

توان به گوش ستم نعره بلیغ کشید

·         روح الله محمدی

غروب دهکده

غروب ِ دهکده تان قصه ی دگر دارد

مگر ز مرگ شما نیز او خبر دارد

غروب ِ دهکده تان سایه اش سیاهی است

گمان کنم که شروع همان تباهی است

**

چرا غروب در اینجا سیاه و سوزان است؟

چرا صدای خنده در اینجا شبیه گریان است؟

چرا لباس عروسان سیاه و سوخته اند؟

چرا سیاه برا شان لباس دوخته اند؟

مگر عروس در اینجا سفید پوش نبود؟

مگر عروسی تان شاد و جنب و جوش نبود؟

**

چرا تکیده زنی خاک می زند بر سر؟

چرا فشرده چنان سخت کودکش در بر؟

چرا صدای فغانش نکرده بیدارش؟

گمان من که اجل آمده به دیدارش

کنار زانوی وی دیگرش هراسان است

مگر ز بوی یتیمی خویش گریان است؟

**

سکوت تلخ در اینجا شبیه زنجیر است

فضای دهکده پر درد و خیلی دلگیر است

فروغ زندگی اینجا غریب و کمرنگ است

صدای دهکده کوتاه و سرد و بی رنگ است

هجوم کرده کسان ِ قبیله ی وحشت

که پی کنند در اینجا طویله ی وحشت

به سر هوای چرای سرای را کرده

و قصد خانه و خانه خدای را کرده

خدای رحم کناد، تیر شان به سنگ خورد

و ننگ نامه ی شان باز مُهر ننگ خورد

·        هادي ميران

عزا باریده 

عزا باریده غژدی غژدی در دشت و حوالی ات

کنار مرگ  خود آواره  میرقصند اهالی ات

هجوم  باد وحشی  شعله زد بر گیسوی سبزت

قیامت  میوزد ازقریه های سرد و خالی ات 

شهید زخمسالیهای سرخ  سرنوشت من

ببین  پلک خدا هم ترنشد درزخمسالی ات 

سیاه موی قشنگم  بهسود آتش نگارمن

تودرخون می تپی ومرگ اما برجلالی ات 

تودرخون می تپی اما کسی درباغسارمرگ  

به چانه می نشیند برسرچشم غزالی ات

·        محمود حكيمي

صدای عزراییل


نیم شبان است وکرختی چیره برتن ام
حدقه ها بیتاب میشوند
وقتی تمام تصویر آتش است
من از فیس بوک ضجه های زن حامله را می شنوم
ودرد آورترین فریاد های که به کوه برخورده
چه میدانم
سنگ های بهسود
خاصیت کوچی گرفته اند
هیچ پناهی نیست
حتا فرهاد های نازاده را
قمار تلخی درجریان است
زندگی دهاتی مردی را
که فقط به خدا وخوانواده اش می اندیشد
دراین سرزمین آیا
فقط صدای عزراییل می پیچد؟

·        شازیه اشرفی

 

توفان در کبوتر

 

توفان می چرخد

برگرد هزار بال کبوتر

و زاغ ها

 فوج

 فوج

خانه می سازد این جا

 پاسبانان در خواب و

باغبان

پپاده راه می جوید

                در کوه

 توفان می چرخد

میان پیالۀ کوچک ماه

در دست کودکان

انگشتانم را می گردانم

لای موهایم

ماه برزمین می افتد

دستانم پرمی شود

از آواز کبوتر

 

·        احسان درويش

نام شب

به دره ها پیچیده است

فریادِ سکوت

و آتش

 شعله

                 شعله

نفس می زند

در باد.

 زندگی باخته است

                چشم سیاه

برابر غژدی 

اینجا

      برخاکستر /       نوشته اند  درشت:

        "بی نام شب

              ورود ممنوع! "

عکاس اما گفت:

   " نام شب؛

     رنگ بیرقی است

                 سپید!" 

که نه تو داری

و نه من! 

زخم بهسود
(از گلوی زخم خورده بهسود به بزرگمردان ما)
خانه ات دیوار کن، دیوار زن
وانگهی درسایه اش سیگار زن
استخوانم دود کن، بی نیشه نیست
جرعه جرعه از رگم بی خار زن
قابلی، منتو و ... می نازد به تو
سفره ی خالیی من را دار زن
هفت نسلت بیمه ی امضای توست
در حسابت دالروُ دینار زن
تا قلم گردید انگشتم، نوشت:
زخم از خود خورده ام؛ نی دار زن
می نویسد نام تو! خونم به سنگ
تو نخوان، تو پشت کن، انکار زن
شارگم بوسید خنجر، گر کم است
هر چه دارم لست کن، آمار زن
یک به یک بگذار در پیش رقیب
بار آخر عزتم را "دِو"ی قیمار زن
نغمه های مست دیروزت چه شد؟

 بی سُروُ بی لـَی شدی دوتار زن!؟

یک سبد احساس را گم کرده ام

 ده به ده گمگشته ام را جار زن
من غرور کوه بابایم، هنوز

 از غرورم شمله ی دستار زن

* امين زواري

هموطن!

هموطن!
آنسان که گوسپندان
کتابچه ها
و گهوارۀ کنشکایم را
                برایت جا گذاشتم
این فصل غارت گل
                دیری نمی پاید
آنان که اینسان

 غریزی نگه داشته ات
روزی  
تاراج خون
                 تنها میراث تو خواهد بود
من اما  باز خواهم گشت
سنگ

برسنگ

آباد خواهم کرد
حتی اگر صدبار
آوارش را

به حراج بگذاری

تا پیشاور

تا کویته
من دو باره آباد خواهم کرد.

 

كلنگان


 

خاک فرومی نشیند  /   در من

آن گونه که برگ

در پیالۀ غروب /    دلتنگ

من اتفاقی می شوم

           در آخرین فصل یک نگاه متروک

سیبی نارسیده

            به سرقت می رود

درخت عنکبوتیِ پیر،

          تارِ باران خوردۀ پرندگان

                                   درباد های مسموم ریشه می گیرد

کلنگان

چونان مسافران یکدست

             با کوله بارسبزینه طعم بهار

رود ها را صید می کنند

من اما اتفاقی می شوم

       روی دستان تکیدۀ مادرم

مثل تکان گل یک قالین

             در آخرین غروب پاييز

يا /  نگاه مرطوب يك پرستو

          روي برگ خزان

شبنمی /  در خاک

           مي ميرد

آن گونه كه پیالۀ غروب

                   در زوزة يك پلنگ

13/ 1/ 1389 - كابل

 

 

دو شعر تازه

 

چشم در آیینه

موهایم فرامی رسند

پیر تر ازخیابان

ناخن هایم را فراموش می کنم

            بین زمستان

مثل تکه ابرمتروکی بر بام

سلمانی ها

پیچ گیسوانم را اندازه می گیرند

تسبیح

 دانه

دانه

 می ریزد

مورچه ها بومی کشند

     پاشنه هایم را

            به دنبال نشان کرم ها

درخت پر از دود شده است

وسایه ها از میان برف بالامی آیند

باد  

چراغی می افروزد

      روی ناودانِ خاموش

پیشانی ام

 چکه

 چکه

چکه

 برف روشن می شود

  دستانم به دنبال سنگی می افتند

و آیینه

از چشمم می لغزد

               بیرون

** **

گنجشک از دریا برمی خیزد

باقطرۀ نیم سوخته

کودک نوشت

برنیم دایره ای

در خاک؛

"س  ی  ب!"

درخت لبریز شد از گنجشک

باغ پر از پروانه

دخترک               ناخوانا برگی را

برسر گذاشت

نوشت بر آب؛

ش

ک!"

باد دستان کودک را پرکرد

گنجشک از دریا برخاست

 با بال های سوخته

گرداب اسپ های هار

(امام حسین)

برپر کلاغی می گردد

 باد

             گردالود

چراغی            سرد

آسمان

آنک از پلنگ          پر

دریاچه ای

                   در گرداب اسپ های هار

بی هیچ فاصله ای

                  می گرید هردم            سنگ،

ثانیه

           در ثانیه

                   درثانیه         

              کج        کجاوه ای راه می برد

 شرارت شوخ هزار شمشیر

         دریچه ای  می گشاید          بلند

رودرروی

                   حنجره ای               تنها/ بی صدا

یا که سنگی  برپای

               ستاره ای

اینک

ایستاده جهان               راه می جوید

بی هیچ تکان دستی

            اندوه وار 

ثانیه

درثانیه

          درثانیه

ودریا چه در گرداب اسپ های هار.

درآفتاب راه می رود

              کبوتر

دریا پر می شود

          از پر

 

****

هشت ونه

 

من ایستاده ام

        روی چشم ها یم

آسمان سنگ می پراکند

پرواز های بی انجام

      فراز دشت های تفتان       فرو می نشینند

                         برخاک

من ایستاده ام

       برگلوگاه سرخ خیبر

غچی ها

  خیمه فراچیده

        از "دیورند" می گذرند

ستاره ای

     بربرج استقلال

              دریا درکف

آسمان را برشانه هایش می کشد

هندوکش

دست می تکاند برآب های هلمند

        شالیزاران شمال

            خواب کشمیرمی بینند

من ایستاده ام

شانه هایم سبز می شوند

تا انار های ترک خورده قندهار

         درالتیام زخم های گرسنۀ کودکان کابل نسوزد.

من ایستاده ام

دلواپس هزار آفتاب سوخته  

چشمان مادران،

        دختران گیسوبه باد هشته

تا گره از دست پاسبانان مرزی بگشاید

وخواب از یال اسپ های ترکمن          فرو ریزد

من ایستاده ام

تو اما

کفش هایت را جفت می کنی

    آفتاب روی پلک هایت به بار می آید.

 

غم شریکی با غزه

هان اي نگاهان فروريخته!   

اينك بر پاي خويش زانو زده ايد

 آن سوتر

     درفراط خون

                      حادثه شيار بسته است

پروانه اي برنوك تفنگي

             آتش مي شود

و چشماني كه اش

         خداي را از آسمان آستين هاي تكيده مي خواهد

چسان برانگشت خويش مي چرخيد؟

از من؛

دست فروفتاده

                              بپرس

معبد هزار حادثه در من است

چشمانم از عراق آمده اند

كربلا؛

 ميدان نفت خيز شاجور هاي مسلح

صد تازيانه در من رسوب كرده است

وقتي ماتم چشمانم

                   چون مهي برنيزار هاي خفته مي نشيند

چگونه توانم گفت:

                 چسان گذشت؟

 اندوهان بزرگ

         كه از علقمه برمي خواست

و تا خيمه هاي آتش در غزه          

                   فرومي نشست

اينجا       ما

          براسپ هاي خسته آب مي مانيم

ومردان دردست دختركان خويش

              آهوي بخت

بي كه كسي       

           برباران نمك هاي تلخ

                                   درجام جراحت دختركان غزه

                  دستي را سايبان كند

 بي كه پرواز سرخ را تجربه كنيم،

                 دور مي شويم ازخويش

مارا جادوي علف هاي باطل

                      ربوده است

برتاج خروسي  تعويذ بسته ايم

تا هيچ گاه  بامداد

                    بربرج اذان نايستد

ما از چشمان خود كاسته ايم

تا مباد گيسوان سرخ مادران غزه

                بربازوان مان پريشان شوند

درمشهد فرسوده اي         پاي مي فشاريم

آنك بي هيچ دستي

             درآتش        ازكرانه رود اردن

چلچله ها از ما رميده اند

كلاغ ها

         بازوان مان را مي كاوند

ما اما ايستاده

از پاي         خويش را مي جَويم

چادر هاي مان را كشيده ايم

شب مي خواهيم

           شب بمانيم

تا زادن و مردن مان روي برگ سيبي باشد

آن چنان كه كركس ها

                  بربال هاي ريختة كبوتران.

نگاه كن!

آن جا حنانه زخم مي خورد

        علقمه شناوراست

                        درشرم خويش

 آب از چشم  شط عرب  مي گذرد

  سرها سنگين تر از كلاغ ها

                           در مرداب

ماران هفت سر

            برجوجه هاي پرندگان آواره     دل بسته اند

 كربلااينك شماره مي كند

 اندوهان گيسوان پريشان زني را

                  كه از غزه آمده است؛  

چشمش خون

          فريادش نارسا

   تكه هاي محزون قلب كودكي در دست

ايستاده روي در روي جهان

سنگي را مي پالد

تا خواب آب ها        نيالوده نماند.

نگاه كن!

آي نگاهان فروريخته!

نگاه كن!

قناري

 روي ابر

باران بهاري

 

 

خزه ها سر برآورده اند

 تاول هاي خونين

 مسافرتنها

 

دانه ريخته اند

 برخاكفرش خيابان

كبوتران وحشي

 

كبك ها 

 در كرت هاي سبز

آفتاب روي شاخه

 

 

چاشت تابستان

 كودك مي پوشيد

 بالاپوشش را

 

زن روي چرخ

 مي انديشد برف خيابان را

 هزارپا در كف دست

 

فاليزوانان

 گرم شطرنج

روباه در ساية تاك

 

پنجشنبه آخر ماه

 پيچ آخرينِ دستار

 

بازي بره ها

 صبحگاه پاييزي

 

ماه  در آسمان

گربة خندان

  چنگ مي زند بر آب

 

يك انفجارنو

 غچي هاي سرگردان

 

بالاپوشش را مي پوشد

 آدم برفي

 صبحگاه آفتابي

 

آب گرم مي كنند غسال ها

 مادرچشمان فرزندش را مي بندد

 رود يخ زده

 

سالنگ پرمي شود از برفكوچ

 پشك بازي مي كند

 با دانة تسبيح

 

شبنم افتاده روي برگ

 دريا زير پا

 

شهر گرم مي شود

 زغال فروش

 از باغ مي آيد

 

بار فرومي نهد

 آسمان

پرنده در برف

 

دشت نيلوفران پژمرده

  مرغابي بر پل

 نگران

 

 

انعكاس آفتاب

 برچشم علف

بوي شبنم

 

انعكاس آب

 لبخند موريانه

 

کارهای تازه

پيشك بو مي كشد

     عطر تازه را

كودبند سنگين مي شود 

***

آفتاب مي نشيند

         روي لب هايت

لبلبوي صبحگاه

*****

برف كوچ

      درخت پير

آسمان پر از پرواز

******

درياچة مرغان

خروس مي خواند         كنار درختِِ شب   

              آفتاب خزاني

******

غنچة تلخ بادام

       رؤياي پروانه

  سيل دمادمِ  باد

****

مورچگان بالا مي روند

            از درخت

 خرمن باد

*******

باد

 روي شانه اش نشست

           زلزلة روستاق

*****

           سگ هاي قريه

       بومي كشند رد پاي بيگانه را

                     ماه بر نمكزار

    *****

"قنگوس"

        بارگران در پيش

                 خوابِ باران بهاري

 

*****

تابوت

     كنار ساحل

پرنده روي آب

*****

چشم به راه آب 

               برگ ها

            چشمه هاي خزاني

****

گلدان سفالي

پروانه

                  كنار پنجره

****

نان درتنور مي زند

             پير زن

                    گربة سياه

****

كليد را مي چرخاند

                    بر در

           شيشه هاي شكسته

*******

عصاي كهنه از پدر

         دم غروب

پدر        دست فرزند

*******

برتاكي نشسته سنجاقك

             رؤياي عراق

باد هاي شمالي

****

كارد مي خرد پيرمرد

         انار مي پاشد

هلهلة مرغان

*******

در ساية سنگ

           كبك باراني

گلة ابر گذشت

*****

دشتِ ورم كرده

    باغبان   درو مي  كند

             گل سوري

*****

دريچه        رو به چشمه

   زن كوزه اش را پر مي كند از ابر 

           گلدان خالي

*******

سنگ

       از فلاخن رها مي شود

             هياهوي مرغان غنوده در چمن

****

چِو چِو چوچه ها

         مرگ يك شاخه

              زير سايه بان

****

پوست ماهي ها

           حوض هاي خالي

قمري روي شاخة شكسته

*****

دستش را مي شويد قصاب

پشك

           پشت پنجره

*******

خروس   برمناره

آفتاب

    فرومي نشيند       در برف

******

ايستاده هراسناك

         بامداد

                آدمك برفي

**

سنگ بردرياچه

    گلة رميدة مرغابيان

                 ماهيان پياده

****

باد مي كوبد برچراغ

      شبپره

             روي ناودان

 

بیداری پس از یک مرگ طویل

 مدتی بود که از خود دور بودم. این بیگانگی مرا از همه چیز بازمانده بود تا این که روزی در یک اتفاق عجیب همه چیز به من باز گشتند. این بود که واژه ها را یافتم. واژه هایی که هست من اند. بخوانید مرده ای از درون آن بیرون بکشید. دست تان پرتوان باد!

گدايي مي ميرد

    گور كن

            مزدش را بالا مي برد

 **

كودك

بولاني مي چيند

            گندمك زيرپا

 **

صياد پهن مي كند

                  تورش را در آفتاب

           ماهي زير سايه بان

 **

كارگران در سايه ديوار

         چاي تلخ

                قند قندهار

 **

ترمي شود تناب

باد  

       ازتكمه هايت مي گذرد

 **

        جنگل تهي  از گرگ

 شهردار مي شويد

           خون يخبندان خيابان را

**

دريا

 روي دستم

              غربال خاك

**

جشن نوروز

         بودنه

                  دست پير مرد

**

نام تو ؛

          صبح

زنبور ها روي لب هاي من

**

باد داخل پيراهن

        روي تناب

تترخبر، گذشت:

                     انفجار تازه

**

   چشمانت

            غروب

بخارآفتاب      سمت مشرق

**

قندهار 

     سرخ مي شود

               بوي انار پرمي شود از من

**

ميهمان دستش را مي شويد

      خبرانفجار تازه

**

دو تا انار

      آويزان

             دخترك يخن مرا مي دوزد

**

مار

ضيافت گنجشك      

باران مي بارد

            گل پيچك

**

ماه برنيامده

غوغاي العاذر

         جنگل كلاغ

کوتاه مثل زمان

روي برگ نشسته اي

شبنم

گندم غرق عرق مي شود

           ازباد

**

كفش هاي تهي

         مورچه ها

     از من بالا مي روند

**

كلاغك بر بام

          سگ پارس مي كند

**

ابر باران مي گيرد

         زنگ تو...

**

سرمة چشمانت

دامنم پر مي شود

         از گل

چند  شعر كوتاه

 

 

دست مي شويد

         به مشرق

گلبخت

       پشت مسافر

آب مي پاشد

***

شبدر       ماه،

دود مي كند اسپند

دروگر

        درچشم آفتاب

***

پرواز كاغذ پران

دست ها

          سفره هاي  تماشا

***

دشنه !

ناخن هايم

هوا گرفته است

***

 شبتاب ها

           روي علف

گل آفتاب

           ياسمن دودي

** ************************   

قطره هاي اشك    

               ياد هاي دور

لحظه هاي غم

          مي رود به گور

 

لحظه هاي  شور

        سات هاي خوش

مي رسد اميد

       زرطرف به گوش

 

بلبلان باغ

          مي زند صلا

مردمان ده

         شهر ما بيا!

 

چند كلمه ديگر

دشت مي چيند

           باد

شاهپرك سيل گل دارد

**

اسپندي

دعاي به خير مي كند

قصاب دست چپش را مي برد

**

پاشنه اش را مي بيند

               كودك

سايه از ديوار كم مي شود

**

اذان بريده خروس

شب

از خانه همسايه    

            آفتاب بياور!

**

كشاله مي شود مار

ظهر تابستان

گنجشك

             روي خايگينه

خواب كشورگشايي دارد.

 

**

بوي سوختگي مي دهد

                    ماه

پنجره را        به آفتاب بنما

**

گل سيب

عكس ژاله در چمن افتاد

دهقان به دست گرفت

         خواب پياله را

**

سيب يا

             گندم

شب

مي افتد       شانة من

**

اشك تمساح

          دوچند مي شود

ماهي مي فروشد

         دريا