دو داستانک از ساجده جعفری
ساجده صنف پنج مکتب است. استعداد خوبی دارد. این دو داستانک را خودش نوشته و با تصحیح مختصر زینت چاپ می یابد.
........
بود نبود روزی و روزگاری بود. یک زمستان بود که برف زیاد باریده بود. پسران دو آدمک برفی ساخته بودند. آن دو آدمک برفی پولود و پولو نام داشتند. پولود فکر میکرد که او قدرت زیاد دارد. پولو هم فکر میکرد که قدرت او خیلی زیادتر از قدرت پولود است. بچهها هر روز آنها را بزرگ و بزرگتر میکردند.
هردو به قدرتی که بچهها به آنها داده بودند بسیار مغرور بودند. روزی پولود رو به پولو کرد و گفت: پاهای من از پاهای تو بسیار قویتر است.
پولو نیز گفت: بازوهای مرا ببین! چقدر قوی و بزرگ شده است. میتوانم به آسانی تو را زمین بزنم.
هر دو عضلات قوی خود را بهم دیگر نشان میدادند. بالاخره به این نتیجه رسیدند که فردا در حضور بچهها باهم کشتی بگیرند. هرکدام کوشش میکرد خود را برای کشتی فردا آماده کند. با همین فکر به خواب رفتند.
آفتاب نور طلایی خود را روی خانهها و کوچهها پهن کرده بود. بچهها آمدند که از آدمکهای برفی خود بازدید کنند. اما ناگهان متوجه شدند که دیگر آدمکهای برفی دیده نمیشوند. هردو آب شده در جویها جاری شده بودند.
...............
دوستی آفتاب و توفان
بود نبود، روزی و روزگاری بود. یک روز آفتاب با توفان روبهروشد. توفان خواست آفتاب را شکست دهد. فکر کرد که بازیای را با آفتاب انجام دهد. در همین حال پیرمردی را دید. فکری بر سرش زد. آفتاب بسیار مهربان بود. توفان را دوست داشت. توفان رو به آفتاب کرد و گفت:
آفتاب جان! بیا باهم بازی کنیم.
آفتاب قبول کرد و به توفان گفت:
چه بازی کنیم؟
توفان گفت: آن مرد پیر را میبینی؟ او یک کرتی دارد. هرکس کرتی او را بیرون کرد، برنده است.
توفان به موهای مرد پیر چنگ انداخت. او را از این طرف به آن طرف و از آن طرف به این طرف پرتاب کرد. خاکها را به سر و صورتش زد اما نتوانست کرتی را از جان او بیرون آورد.
این بار نوبت آفتاب بود. آفتاب که از خشم توفان خنده اش گرفته بود، چشمان خود را با دستمال پاک کرد. مرد پیر که سخت عرق کرده بود، کرتی خود را بیرون آورد و بر سر سنگی نهاد. خود کنار آن نشست تا لحظهای نفس راحت بکشد.
توفان و آفتاب باهم دوستان خوبی شدند.