داستانک ها

1

چراغ قوه یی خاموش می شود. مرد دست می برد به جیبش. برگ هایی از آسمان سوخته دامنش را پر می کند.

2

  کفش هایش جفت می شود. پروانه کرم را بالا  می برد. کنار ساحل، مردی، پرنده می چیند.

3

 کودک رو به مادر: گرسنه ام!

-صبح پدرت بر می گردد.

 مرد با پشتاره ی خزه/یخ از کوه پایین می شود. باد سمت آفتاب را می چرخاند.

4

 دانه های بزرگ تسبیح  بهم می رسند؛ تق .. تق.. تق... باد پنجره را می گشاید. عنکبوتی نگران خانه اش را می پالد.

5

داس در سایه ی مهتاب به سرعت میان خوشه ها فرو می رود... پیرمرد دهقان قوده ها را خرمن می کند. گندم بوی خون پرندگان مرده می دهد.

6

نخ از نیفه ی سوزنی می گذرد.  زن به آفتاب  می بیند و آسمان؛ که دور سر زن می چرخد.

7

به باد تکیه می کنم. واژه ها دور سرم می چرخند. دستانم بوی درختان سوخته می دهند. دامن را از سنگ پرمی کنم. دیگر پرنده روی شاخه هانمی خواند. تنها پروانه ای از انگشتانم رها می شود.

 

دو آدمک برفی

دو داستانک از ساجده جعفری

ساجده صنف پنج مکتب است. استعداد خوبی دارد. این دو داستانک را خودش نوشته و با تصحیح مختصر زینت چاپ می یابد.

........

بود نبود روزی و روزگاری بود. یک زمستان بود که برف زیاد باریده بود. پسران دو آدمک برفی ساخته بودند. آن دو آدمک برفی پولود و پولو نام داشتند. پولود فکر می‏کرد که او قدرت زیاد دارد. پولو هم فکر می‏کرد که قدرت او خیلی زیادتر از قدرت پولود است. بچه‏ها هر روز آن‏ها را بزرگ و بزرگ‏تر می‏کردند.

هردو به قدرتی که بچه‏ها به آن‏ها داده بودند بسیار مغرور بودند. روزی پولود رو به پولو کرد و گفت: پاهای من از پاهای تو بسیار قوی‏تر است.

پولو نیز گفت: بازوهای مرا ببین! چقدر قوی و بزرگ شده است. می‏توانم به آسانی تو را زمین بزنم.

هر دو عضلات قوی خود را بهم دیگر نشان می‏دادند. بالاخره به این نتیجه رسیدند که فردا در حضور بچه‏ها باهم کشتی بگیرند. هرکدام کوشش می‏کرد خود را برای کشتی فردا آماده کند. با همین فکر به خواب رفتند.

آفتاب نور طلایی خود را روی خانه‏ها و کوچه‏ها پهن کرده بود. بچه‏ها آمدند که از آدمک‏های برفی خود بازدید کنند. اما ناگهان متوجه شدند که دیگر آدمک‏های برفی دیده نمی‏شوند. هردو آب شده در جوی‏ها جاری شده بودند.

...............

دوستی آفتاب و توفان

بود نبود، روزی و روزگاری بود. یک روز آفتاب با توفان روبه‏روشد. توفان خواست آفتاب را شکست ‏دهد. فکر کرد که بازی‏ای را با آفتاب انجام دهد. در همین حال پیرمردی را دید. فکری بر سرش زد. آفتاب بسیار مهربان بود. توفان را دوست داشت. توفان رو به آفتاب کرد و گفت:

آفتاب جان! بیا باهم بازی کنیم.

آفتاب قبول کرد و به توفان گفت:

چه بازی کنیم؟

توفان گفت: آن مرد پیر را می‏بینی؟ او یک کرتی دارد. هرکس کرتی او را بیرون کرد، برنده است.

 توفان به موهای مرد پیر چنگ انداخت. او را از این طرف به آن طرف و از آن طرف به این طرف پرتاب کرد. خاک‏ها را به سر و صورتش زد اما نتوانست کرتی را از جان او بیرون آورد.

این بار نوبت آفتاب بود. آفتاب که از خشم توفان خنده اش گرفته بود، چشمان خود را با دستمال پاک کرد. مرد پیر که سخت عرق کرده بود، کرتی خود را بیرون آورد و بر سر سنگی نهاد. خود کنار آن نشست تا لحظه‏‎ای نفس راحت بکشد.

 توفان و آفتاب باهم دوستان خوبی شدند.