نامه‏ ی گلثوم برای بابه مزاری

 بابه جان سلام!

من گلثوم هستم. فرزند کوچکت. در دشت برچی یک خانه کاه‏گلی دارم. از مدت‏ها‏ پیش می‏خواستم برایت نامه بنویسم. با تو درددل کنم. اینجا هیچ‏کس به درد دل آدم گوش نمی‏کند. حتی رفقای مکتبم هم گاهی دلم را می‏شکنند. وقتی خیلی دلتنگ می‏شوم، می‏روم یگان گوشه‏ای می‏نشینم و گریه می‏کنم. راستش جایی که بخواهی آنجا درد دل کنی هم نیست. به فکرم رسید که با تو درد دل کنم. می‏گویند تو خیلی آدم مهربان بودی. بچه‏ها‏ی کوچک را خیلی دوست داشتی بخصوص آنهایی را که یتیم هستند. می‏رفتی از آنها احوال می‏گرفتی. دست نوازش بر سر و صورت‏شان می‏کشیدی.

بابه جان! من خیلی غریب شده‏ام. کسی نیست که مرا تسلی بدهد. کسی نیست که روزی به خانه‏ی ما بیاید. قومای ما خیلی  پولدارند. ما را فراموش کرده‏اند. من یک مادر پیر دارم. روزها می‏رود به خانه‏ی دیگران کالاشویی می‏کند. خدا خیر بدهد مادر اسحاق را که برایش در شاروالی کار پیدا کرد. یک ماه می‏شود که سرک‏ها‏ را جاروب می‏زند. ساعت هفت و هشت شب وقتی به خانه می‏آید خیلی خسته است. روزها چیزی نمی‏خورد. سه هزار معاش دارد. مدت دو سال شده که مریضی سینه‏تنگی پیدا کرده است. ما پول نداریم تا او را تداوی کنیم. شب وقتی به خانه برمی‏گردد، دیگر از جایش «خیسته» نمی‏تواند. هرچه اصرار می‏کنم مادر جان! بخی چای بخور، یک لقمه نان بخور! او هیچ چیز نمی‏گوید؛ فقط اشک‏ها‏یش را با چادرش پاک می‏کند. سر و صورت ما را نوازش می‏دهد.

یک برادر کوچک دارم که نامش حسن است. سه سال شده به مکتب می‏رود. من مراقب او هستم. او را به مکتب می‏رسانم و از مکتب به خانه می‏آورم. سرک‏ها‏ی برچی خیلی بیروبار است. می‏ترسم روزی موتر نزندَش. روزی پیش یک کراچی که اسباب بازی می‏فروخت ایستاد شد و از مه خواست تا برایش یک موتر اطفائیه بخرم. چون پیشم پیسه نبود، گفتم بیا حالا برویم یک وقت دیگه برایت می‏خرم. اما او لج کرد. هرچه اصرار کردم، از گفتم نشد. دست دراز کرد تا موترک اطفائیه را بگیرد و سیل کند، کاکایی که اسباب بازی را می‏فروخت یک سیلی محکم به صورتش زد و گفت: وقتی پیسه نداری، دست هم نزن.

بابه جان! خیلی دلم خون شد. ناراحت شدم. باخود گفتم: اینجا انسان‏ها‏ چقدر بی‏رحم اند! دست حسن را محکم گرفته کشیدم طرف خود و گفتم: بیا برویم خانه. خدا مهربان است. مادرجان شاید معاش خود را گرفته باشد. از مادر پیسه می‏گیریم. وقتی به خانه رفتیم، دیدم مادرجان روی بستر افتاده است. وارختا شده پرسیدم، مادرجان چه کده توره؟

گفت: چیزی نشده بچیم. کمی‏پایم شکسته. وقتی از سرک تیر می‏شدم، یک موتر پولیس زد.

مادر وقتی اشک‏ها‏یم را دید، دست به صورتم کشید و گفت: گریه نکن که بابه ات قار میشه.

گفتم: بابه‏ام کی اس؟کجاست؟ چرا احوال ما را نمی‏گیرد؟

مادرم آه بلندی کشید و گفت: بچیم! بنشین که برایت نقل کنم.

«شما یک بابه داشتید که نامش عبدالعلی بود. مردم او را بابه مزاری می‏گفتند. پدرت سال‏ها‏، با او کار کرده بود. تا وقتی شهید نشده بود، همیشه از بابه یاد می‏کرد. شب‏ها‏ که خانه می‏آمد، از مهربانی‏ها‏ و شجاعت‏ها‏ی او برایم قصه می‏کرد. مه که او را ندیده بودم، می‏پرسیدم که بابه چه رقم آدم بود؟ می‏گفت: بابه لباس بسیار ساده می‏پوشید. لنگی مزاری سر می‏کرد. ریش بلند، قد متوسط، تن تنومند و چهره استوار و بشاش داشت. هرگاه جای می‏رفت، مردم سر راهش را می‏گرفتند و دست‏هایش را می‏بوسیدند.

از پدرت پرسیدم: بابه چه قسم خانه داشت؟

گفت: او هیچ خانه نداشت. خانه‏ی او قلب‏ها‏ی مردم بود. او آن قدر مردم را دوست داشت که از خدا خواسته بود تا خونش در میان مردم و در کنار مردمش بریزد. همی‏رقم هم شد. مردم هم او را بسیار دوست داشتند. وقتی شهید شد، مردم با پای پیاده از غزنی تا بلخ روی دست‏ها‏ی خود او را تشییع کردند. آن زمان زمستان بود و هوا بسیار سرد. در بیشتر مناطق مرکزی حدود دو متر برف باریده بود. اما مردم به خاطر عشق به بابه، جنازه‏اش را بر دوش خودحمل کردند. شاید تاریخ سراغ نداشته باشد کسی را که این‏گونه تشییع شده باشد.

از پدرت پرسیدم چرا او را شهید کردند؟

گفت: بابه تاریخ را خوب خوانده بود. او می‏گفت: بر مردم ما ظلم شده. ما نه ظلم می‏کنیم و نه تن به ظلم می‏دهیم. ما می‏خواهیم همه برادروار در کنار هم زندگی کنند. همه در قدرت سهم داشته باشند. همه بتوانند رییس جمهور خود را انتخاب کنند. زنان باید در انتخابات شرکت کنند. زنان باید درس بخوانند. در ادارات دولتی کار کنند. کسی به جرم قومیت کشته نشود. توهین و تحقیر نشود. همه‏ی مردم در این خاک حق دارند. همه باید در آبادانی کشور سهم بگیرند. از این خاطر کسی سخنان او را تحمل نتوانستند. او را مظلومانه شهید کردند.

پرسیدم: چطور شهید کردند؟

پدرت گفت: وقتی  طالبان در نزدیک کابل رسیدند، به بابه پیام دادند که بیا در چهار آسیاب باهم مذاکره کنیم. بابه هم چون جنگ را نمی‏خواست، با تعدادی از همرزمانش به طرف چهار آسیاب رفت. آنجا طالبان او و همراهانش را دستگیر کردند. دست و پایشان را با تناب بستند. شکنجه کردند و بالاخره به شهادت رساندند.»

مادرم لحظه‏ای ساکت شد. دیدم اشک‏هایش را پاک می‏کند.

گفتم: مادرجان! تو چرا گریه می‏کنی؟

گفت: دخترم، نپرس! وقتی بابه رفت، پدرت هم هیچ آرام و قرار نداشت. عکس بابه را قاب کرده بود. وقتی از نماز فارغ می‏شد، عکس بابه را می‏بوسید. دست بر سر و صورت بابه می‏کشید. می‏گفت: خدایا مرا زودتر به بابه برسان! این بود که خودش هم به دنبال بابه رفت.

از مادرم پرسیدم: چطوری؟

گفت: «پدرت روزی برای نماز به مسجد رفته بود. ساعت یک بجه بعداز ظهر بود. منتظر بودم که بیاید، باهم غذا بخوریم. مصروف پهن کردن لباس پدرت روی تناب شدم که صدای انفجار شیشه‏های خانه را شکستاند. از خانه بیرون شدم تا ببینم که کجا انفجار شده؟ مردم مانع رفتنم شدند. دوباره به خانه آمدم. یک وقت دروازه را تک تک کردند. فکر کردم پدرت است. آمدم دروازه را باز کردم. دیدم جنازه‏ی پدرت را آورده‏اند. دیگر نفهمیدم. یک روز وقتی می‏خواستم حویلی را جاروب بزنم، چشمم به پلاستیکی افتاد که در کنج حویلی افتاده بود. پلاستیک را باز کردم، دیدم یک کیلو بوره، یک گودیگک دخترانه و یک موتر کوچک اطفائیه در میان آن بود. آن روز پدرت که رفت، آنها را خریده بود.»

بابه جان! بعد از رفتن پدرم، حال و روزما خوب نیست. مادرم پایش شکسته و در کنج خانه افتاده است. برادر کوچکم حسن هم تب دارد. از سقف خانه آب باران پایین می‏آید. تو بگو چه چاره کنم؟ شنیدم که شما هم یک دختر به نام زینب داشتید. خداکند مثل من نباشد. روزی مادرم گفته بود که هر وقت به مشکل مواجه شدید، دست به دامن بابه بزنید. بابه را یاد کنید. کمک‏تان می‏کند. نمی‏دانم این نامه به دست‏تان می‏رسد یانه. کاش پدرم زنده بود که یکبار با او مزار آمده تو را از نزدیک می‏دیدم. اگر می‏توانی برایم نامه بنویس!

دوستت دارم بابه جان!

دخترکوچکت گلثوم

***

گلثوم نامه را بین پاکت می‏گذارد. کنار مادرش می‏آید. مادرش را صدا می‏زند. صدایی نمی‏شنود. دوباره صدا می‏زند، باز صدایی نمی‏شنود. لحاف را بالا میزند. چشم‏های مادرش بسته است. می‏دود تا حسن را بیدار کند. دستمال ترشده از نم باران را از صورتش بالا می‏زند. حسن هم چشمانش بهم آمده است. هرچه صدا می‏زند، کسی نیست حرفش را بشنود. گلثوم پایین می‏افتد. هنوز شمعی کنار دروازه می‏سوزد.

21/12/1397

زندگی نامه

زندگی‏نامه

محمودجعفری/ شاه محمود ترخانی (متولد 1357 غزنی) از سال 1365 آوارۀ دیار غربت گردید. از سال 1369 به سوی شعر و ادبیات روی آورد. بعد از قریب به ده سال غربت و آوارگی در ایران، در سال 1374 دوباره به کشور بازگشت و به شغل آموزگاری پرداخت. با روی کار آمدن دولت موقت، به کابل آمد و مصروف روزنامه‏نگاری گردید. او در نشریاتی چون کلید (مدیر مسئول)، وحدت ملی (مدیر مسئول)، فصلنامه سراج (هیأت تحریریه)، مجله تربیت مربوط وزارت معارف (سردبیر)، روزنامه سخن جدید (معاون مدیر مسئول)، هفته‏نامه مشارکت ملی ( هیأت تحریریه)، هفته‏نامه ادبی سیمرغ (صاحب امتیاز و مدیر مسئول)، هفته‏نامه هنری-سینمایی نما (سردبیر)، تلویزیون نگاه (مشاور و مدیر خبر)، و رادیو کلید( تهیه کننده و مسئول فرهنگی)، کار کرده است. وی ضمن کارهای رسانه‏ای، لیسانس و ماستری خود را در رشته علوم سیاسی -روابط بین‏الملل نیز گرفته است. و همچنین در نهادهای مختلفی چون و زارت اطلاعات و فرهنگ، لیسه استقلال، بنیاد فرهنگ و جامعه مدنی، لیسه عالی ملالی، مرکز فرهنگی سراج، مرکز فرهنگی-اجتماعی دردری، پوهنتون کاتب، دانشگاه گوهرشاد و دانشگاه ابوریحان، شعر، داستان، زبان و ادبیات دری، آیین نگارش علمی، نقد ادبی و صلح تدریس کرده است. جعفری اضافه بر اینها، مسئولیت جلسات نقد ادبی را در چندین نهاد فرهنگی و همچنین مسئولیت برگزاری چندین همایش و جشنواره ادبی را در کابل نیز به عهده داشته است.

 او اینک در دانشگاه گوهرشاد مصروف تدریس می‏باشد و به حیث مدیر تحقیقات آن دانشگاه وظیفه اجرا می‏کند. از جعفری آثار مختلفی به نشر رسیده است. مانند: کلید خنده (مجموعه طنز)، پروازهای منحنی (مجموعه شعر)، آموزش شعر (پژوهشی- آموزشی)، عطر لیمو (مجموعه شعر هایکوی فارسی)، راهنمای نویسندگی، شعر سپید چیست؟ (پژوهشی-آموزشی)، بیا تفنگ را فراموش کنیم (مجموعه شعر-کوششی)، آسیب‏شناسی ادبیات عاشورایی (پژوهشی)، مرثیه آفتاب (کوششی)، گزینه ضرب‏المثل‏های موضوعی افغانستان (پژوهشی)، افغانستان وطن من؛ معرفی ولایات افغانستان برای کودکان، پوسته‏ای با خشاب های خالی (مجموعه شعر-کوششی)، فرهنگی سیاسی افغانستان در آیینه امثال و حکم فارسی و سیب امتداد آرنج من است (مجموعه شعر).

18/12/1397- کابل

دختر هندو

عجب چشم سیه دارد خمار این دختر هندو
که آتش می زند در هستی ام با جنبل و جادو

 

به جانش پیرهن از جنس ابر گلنگار است و 
دو دستش سینی سیب و کنارش مانده یک چاقو

پیاله از دم خورشید پر کرده است و جام از ماه
خدا را هم اشارت می کند با گوشه ی ابرو

شرنگ چوری اش باغ قناری را به رقص آورد
هوا لبریزگردیده است از ذکر هو الله هو

جهان را از عراق و شام تا بلخ و سمرقندش
به شور آورده اینک با تکان سینه و بازو

تنش در باد  فروردین میان کوچه سرگردان
به صحرا برف می آرد، شمال از خرمن گیسو

چو باران بر شیار عشق می پاشد، لب نازش

چراغ عقل روشن می شود از بوی تنباکو

17/12/1397- کابل

 

آشنایان

تمام آشنایان رو گرفته از من دیوانه‏ ی غمگین

گریزان است حتی از خودش این آهوی مشکین

 

دو چشمم بر در مِهرکسی شام و سحرمانده است

که شاید جلوه‏ ی ابرو نماید از پس کلکین

 

و من از هرچه آدم‏ های این شهر است بیزارم

نمی‏ خواهم ببنیم چهره‏ ی غوکان کفرآیین

 

به پیش ناکسان زانو زدن، این شرط مردی نیست

خدا یا تو بده، آخر به دستم یک گل نسرین

 

به قول دوستانِ این زمان هرگز وفایی نیست

رفاقت می ‏کند باتو، و خنجر می ‏زند از کین

 

تبسم بر لبش دارد، نمک بر زخم می‏پاشد

تعارف می‏ کند چای و کمی قند و گل قالین

 

چنان رنگ و ریا گل داد در باغ جهان ما را

که ابراهیم از آتش گرفت آن جام فروردین

6/12/1397- کابل