نامه‏ ی گلثوم برای بابه مزاری

 بابه جان سلام!

من گلثوم هستم. فرزند کوچکت. در دشت برچی یک خانه کاه‏گلی دارم. از مدت‏ها‏ پیش می‏خواستم برایت نامه بنویسم. با تو درددل کنم. اینجا هیچ‏کس به درد دل آدم گوش نمی‏کند. حتی رفقای مکتبم هم گاهی دلم را می‏شکنند. وقتی خیلی دلتنگ می‏شوم، می‏روم یگان گوشه‏ای می‏نشینم و گریه می‏کنم. راستش جایی که بخواهی آنجا درد دل کنی هم نیست. به فکرم رسید که با تو درد دل کنم. می‏گویند تو خیلی آدم مهربان بودی. بچه‏ها‏ی کوچک را خیلی دوست داشتی بخصوص آنهایی را که یتیم هستند. می‏رفتی از آنها احوال می‏گرفتی. دست نوازش بر سر و صورت‏شان می‏کشیدی.

بابه جان! من خیلی غریب شده‏ام. کسی نیست که مرا تسلی بدهد. کسی نیست که روزی به خانه‏ی ما بیاید. قومای ما خیلی  پولدارند. ما را فراموش کرده‏اند. من یک مادر پیر دارم. روزها می‏رود به خانه‏ی دیگران کالاشویی می‏کند. خدا خیر بدهد مادر اسحاق را که برایش در شاروالی کار پیدا کرد. یک ماه می‏شود که سرک‏ها‏ را جاروب می‏زند. ساعت هفت و هشت شب وقتی به خانه می‏آید خیلی خسته است. روزها چیزی نمی‏خورد. سه هزار معاش دارد. مدت دو سال شده که مریضی سینه‏تنگی پیدا کرده است. ما پول نداریم تا او را تداوی کنیم. شب وقتی به خانه برمی‏گردد، دیگر از جایش «خیسته» نمی‏تواند. هرچه اصرار می‏کنم مادر جان! بخی چای بخور، یک لقمه نان بخور! او هیچ چیز نمی‏گوید؛ فقط اشک‏ها‏یش را با چادرش پاک می‏کند. سر و صورت ما را نوازش می‏دهد.

یک برادر کوچک دارم که نامش حسن است. سه سال شده به مکتب می‏رود. من مراقب او هستم. او را به مکتب می‏رسانم و از مکتب به خانه می‏آورم. سرک‏ها‏ی برچی خیلی بیروبار است. می‏ترسم روزی موتر نزندَش. روزی پیش یک کراچی که اسباب بازی می‏فروخت ایستاد شد و از مه خواست تا برایش یک موتر اطفائیه بخرم. چون پیشم پیسه نبود، گفتم بیا حالا برویم یک وقت دیگه برایت می‏خرم. اما او لج کرد. هرچه اصرار کردم، از گفتم نشد. دست دراز کرد تا موترک اطفائیه را بگیرد و سیل کند، کاکایی که اسباب بازی را می‏فروخت یک سیلی محکم به صورتش زد و گفت: وقتی پیسه نداری، دست هم نزن.

بابه جان! خیلی دلم خون شد. ناراحت شدم. باخود گفتم: اینجا انسان‏ها‏ چقدر بی‏رحم اند! دست حسن را محکم گرفته کشیدم طرف خود و گفتم: بیا برویم خانه. خدا مهربان است. مادرجان شاید معاش خود را گرفته باشد. از مادر پیسه می‏گیریم. وقتی به خانه رفتیم، دیدم مادرجان روی بستر افتاده است. وارختا شده پرسیدم، مادرجان چه کده توره؟

گفت: چیزی نشده بچیم. کمی‏پایم شکسته. وقتی از سرک تیر می‏شدم، یک موتر پولیس زد.

مادر وقتی اشک‏ها‏یم را دید، دست به صورتم کشید و گفت: گریه نکن که بابه ات قار میشه.

گفتم: بابه‏ام کی اس؟کجاست؟ چرا احوال ما را نمی‏گیرد؟

مادرم آه بلندی کشید و گفت: بچیم! بنشین که برایت نقل کنم.

«شما یک بابه داشتید که نامش عبدالعلی بود. مردم او را بابه مزاری می‏گفتند. پدرت سال‏ها‏، با او کار کرده بود. تا وقتی شهید نشده بود، همیشه از بابه یاد می‏کرد. شب‏ها‏ که خانه می‏آمد، از مهربانی‏ها‏ و شجاعت‏ها‏ی او برایم قصه می‏کرد. مه که او را ندیده بودم، می‏پرسیدم که بابه چه رقم آدم بود؟ می‏گفت: بابه لباس بسیار ساده می‏پوشید. لنگی مزاری سر می‏کرد. ریش بلند، قد متوسط، تن تنومند و چهره استوار و بشاش داشت. هرگاه جای می‏رفت، مردم سر راهش را می‏گرفتند و دست‏هایش را می‏بوسیدند.

از پدرت پرسیدم: بابه چه قسم خانه داشت؟

گفت: او هیچ خانه نداشت. خانه‏ی او قلب‏ها‏ی مردم بود. او آن قدر مردم را دوست داشت که از خدا خواسته بود تا خونش در میان مردم و در کنار مردمش بریزد. همی‏رقم هم شد. مردم هم او را بسیار دوست داشتند. وقتی شهید شد، مردم با پای پیاده از غزنی تا بلخ روی دست‏ها‏ی خود او را تشییع کردند. آن زمان زمستان بود و هوا بسیار سرد. در بیشتر مناطق مرکزی حدود دو متر برف باریده بود. اما مردم به خاطر عشق به بابه، جنازه‏اش را بر دوش خودحمل کردند. شاید تاریخ سراغ نداشته باشد کسی را که این‏گونه تشییع شده باشد.

از پدرت پرسیدم چرا او را شهید کردند؟

گفت: بابه تاریخ را خوب خوانده بود. او می‏گفت: بر مردم ما ظلم شده. ما نه ظلم می‏کنیم و نه تن به ظلم می‏دهیم. ما می‏خواهیم همه برادروار در کنار هم زندگی کنند. همه در قدرت سهم داشته باشند. همه بتوانند رییس جمهور خود را انتخاب کنند. زنان باید در انتخابات شرکت کنند. زنان باید درس بخوانند. در ادارات دولتی کار کنند. کسی به جرم قومیت کشته نشود. توهین و تحقیر نشود. همه‏ی مردم در این خاک حق دارند. همه باید در آبادانی کشور سهم بگیرند. از این خاطر کسی سخنان او را تحمل نتوانستند. او را مظلومانه شهید کردند.

پرسیدم: چطور شهید کردند؟

پدرت گفت: وقتی  طالبان در نزدیک کابل رسیدند، به بابه پیام دادند که بیا در چهار آسیاب باهم مذاکره کنیم. بابه هم چون جنگ را نمی‏خواست، با تعدادی از همرزمانش به طرف چهار آسیاب رفت. آنجا طالبان او و همراهانش را دستگیر کردند. دست و پایشان را با تناب بستند. شکنجه کردند و بالاخره به شهادت رساندند.»

مادرم لحظه‏ای ساکت شد. دیدم اشک‏هایش را پاک می‏کند.

گفتم: مادرجان! تو چرا گریه می‏کنی؟

گفت: دخترم، نپرس! وقتی بابه رفت، پدرت هم هیچ آرام و قرار نداشت. عکس بابه را قاب کرده بود. وقتی از نماز فارغ می‏شد، عکس بابه را می‏بوسید. دست بر سر و صورت بابه می‏کشید. می‏گفت: خدایا مرا زودتر به بابه برسان! این بود که خودش هم به دنبال بابه رفت.

از مادرم پرسیدم: چطوری؟

گفت: «پدرت روزی برای نماز به مسجد رفته بود. ساعت یک بجه بعداز ظهر بود. منتظر بودم که بیاید، باهم غذا بخوریم. مصروف پهن کردن لباس پدرت روی تناب شدم که صدای انفجار شیشه‏های خانه را شکستاند. از خانه بیرون شدم تا ببینم که کجا انفجار شده؟ مردم مانع رفتنم شدند. دوباره به خانه آمدم. یک وقت دروازه را تک تک کردند. فکر کردم پدرت است. آمدم دروازه را باز کردم. دیدم جنازه‏ی پدرت را آورده‏اند. دیگر نفهمیدم. یک روز وقتی می‏خواستم حویلی را جاروب بزنم، چشمم به پلاستیکی افتاد که در کنج حویلی افتاده بود. پلاستیک را باز کردم، دیدم یک کیلو بوره، یک گودیگک دخترانه و یک موتر کوچک اطفائیه در میان آن بود. آن روز پدرت که رفت، آنها را خریده بود.»

بابه جان! بعد از رفتن پدرم، حال و روزما خوب نیست. مادرم پایش شکسته و در کنج خانه افتاده است. برادر کوچکم حسن هم تب دارد. از سقف خانه آب باران پایین می‏آید. تو بگو چه چاره کنم؟ شنیدم که شما هم یک دختر به نام زینب داشتید. خداکند مثل من نباشد. روزی مادرم گفته بود که هر وقت به مشکل مواجه شدید، دست به دامن بابه بزنید. بابه را یاد کنید. کمک‏تان می‏کند. نمی‏دانم این نامه به دست‏تان می‏رسد یانه. کاش پدرم زنده بود که یکبار با او مزار آمده تو را از نزدیک می‏دیدم. اگر می‏توانی برایم نامه بنویس!

دوستت دارم بابه جان!

دخترکوچکت گلثوم

***

گلثوم نامه را بین پاکت می‏گذارد. کنار مادرش می‏آید. مادرش را صدا می‏زند. صدایی نمی‏شنود. دوباره صدا می‏زند، باز صدایی نمی‏شنود. لحاف را بالا میزند. چشم‏های مادرش بسته است. می‏دود تا حسن را بیدار کند. دستمال ترشده از نم باران را از صورتش بالا می‏زند. حسن هم چشمانش بهم آمده است. هرچه صدا می‏زند، کسی نیست حرفش را بشنود. گلثوم پایین می‏افتد. هنوز شمعی کنار دروازه می‏سوزد.

21/12/1397

داستان کودک (4)

مارهای سیاه

محمودجعفری

یکی بود و یکی نبود. در روزگاران قدیم، در «کابلستان» دو خواهر و بردار زندگی می‏کردند. یکی «سَماء» و دیگری «غَبرا» نام داشت. زندگی هردو به سختی می‏گذشت. روز کار می‏کردند و شب آن را می‏خوردند. یک روز آوازه شد که در شهری به نام «بامیکان» گنجی وجود دارد. سماء و غبرا باهم گفتند: بیا ما هم برویم. اگر خدا قسمت کرد آن گنج را پیدا کنیم و زندگی خوبی برای خود بسازیم.

هردو بارسفر بستند و از «راه‏ابریشم» به طرف «بامیکان» حرکت کردند. منزل به منزل آمدند تا این‏که به شهر «بامیکان»  رسیدند. مردم زیادی از هرگوشه و کنار جهان آمده بودند. هرکس به امید پیدا کردن گنج، جایی را حفر می‏کرد. سماء و غبرا نیز بیل و کلنگی پیدا کرده و به حفاری شروع کردند. غبرا زمین را می‏کَند و سماء خاک آن را با دامن بیرون می‏ریخت. ناگهان دیدند مار سیاهی از دل چاه برآمد. سماء و غبرا پا به فرار گذاشتند. مار سیاه هرقدر پیشتر می‏آمد، مار سیاه دیگری به آن افزوده می‏شد. «شهر ضحاک» پر از مار سیاه شده بود.

سماء و غبرا رفتند و رفتند تا به شهری به نام «غلغله» رسیدند. غلغله شهر عجیبی بود. روزها صدای شیهه اسپان و چکاچاک شمشیرها از هرسو به گوش می‏رسید و شب‏ها صدای گریه و ناله از سنگ و چوب آن بلند بود. معلوم نبود در این دل شهر چه رازی نهفته است. سماء و غبرا که از فرط خستگی و تشنگی بی‏حال شده بودند، دلوی در چاه افگندند. وقتی دلو را بیرون کشیدند، دیدند پر از جمجمه انسان است. جمجمه‏ها به حرکت آمدند، کم‏کم غلغله پر از جمجمه شد.

سماء و غبرا رفتند و رفتند تا به درّه‏ای رسیدند. دوباره بیل و کلنگ خود را گرفته و شروع کردند به کندن زمین. چند متری نکَنده بودند، که اژدر کلانی نمایان شد. آتش از دهن اژدر بیرون می‏پرید. سماء چیغ بلند کشید و شروع به دویدن کرد. غبرا نیز که خود را قهرمان جهان می‏خواند، تاب دیدن اژدر کلان را نداشت. اژدر هرچه پیشتر می‏آمد، اژدر دیگری به آن افزوده می‏شد. درّه پراز اژدر شده بود.

سماء و غبرا به غاری بزرگی پناه بردند که اژدر را در آنجا راهی نبود. این غار از زمانه‏های بسیار دور باقی مانده بود. نقاشی‏های رنگارنگ، دیوارهای آن را مزین کرده بودند؛ شاهان برتخت نشسته و کنیزکان رقص می‏کردند. پیاله مَی‏ و سینی سیب و انار روی سفره‏ی آنها را پر کرده بود. در سوی دیگر دیوار، عکس راهبانی دیده می‏شد که مشغول عبادت بودند.

سماء و غبرا، سر کنار هم نهاده و  آهسته آهسته به خواب رفتند.

سماء روی صخره‏ای ایستاده است. نی می‏نوازد. پرندگان در آسمان بازی می‏کنند و از این‏سو به آن‏سو می‏دوند. در این هنگام کلاغ سیاهی پدیدار می‏گردد. کلاغ سیاه پایین می‏آید و با نوک تیز خود هردوچشم سماء را  از حدقه بیرون می‏کند. دیگر نه از پرنده خبری است و نه از درختان سبز و خرم. همه‏جا تاریکِ تاریک است. سماء نمی‏داند که به کجا پناه ببرد. لحظه‏ای نمی‏گذرد که کلاغ سفیدی پایین می‏آید و دو چشم نوی جای دو چشم قبلی می‏گذارد. حالا همه‏ی پرندگان دیده می‏شوند، بره‏آهوان از این سنگ و به آن سنگ می‏دوند. ماهیان در چشمه‏هایی که از زیر سنگ‏های «کپرک» می‏گذرند شنا می‏کنند. مرغابیان، در دریاچه‏های کوچک و بزرگی که عکس نیلگون جهان در آن انعکاس یافته، ترانه می‏خوانند.

 سماء از صدای پرنده‏ای که روی سقف لانه کرده است بیدار می‏شود. احساس سردی می‏کند. غبرا را نیز بیدار می‏کند. خواب خود را برای غبرا نقل می‏کند. غبرا نیز همین خواب را دیده است. چشم سماء که به چشم غبرا می‏افتد، می‏بیند چشم او سبز شده است. چشم سماء نیز سبز شده است. همه‏جا سبز شده‏اند. خود را در غاری می‏بینند که پر است از سبزه و علف و پرنده.

آفتاب روی نوک «بودا» نشسته است. سماء و غبرا از غار بیرون می‏شوند. همه‏جا سبز شده‏اند. پرندگان روی درختان انجیر نشسته و آواز می‏خوانند. چشمه‏های سبز و خرم از هرسو جاری است. سماء و غبرا نیز لباس ابریشمین آبی به تن دارند.

 

داستان کودک (3)

قلعه‏ ی هریوا

محمودجعفری

یکی بود و یکی نبود. قلعه‏ ای بود به نام هَرَیوا. این قلعه از زمان‏های بسیار دور باقی مانده بود. کسی داخل آن زندگی نمی‏کرد. در اطراف آن، چند قلعه‏‏ی دیگر نیز بنا یافته بودند. مردم اطراف قلعه‏ی هریوا معتقد بودند که قلعه‏ی هریوا «نظرکرده» است. به این خاطر کسی جرئت نمی‏کرد به آن داخل شود. اگر کسی داخل قلعه می‏شد، دیگر برنمی‏گشت.

روزی از روزها اسکندر که جوان مغروری بود، تصمیم گرفت تا داخل قلعه شود. لباس آهنی بر تن کرد و شمشیر طلایی به کمر بست. همین که گام به درون قلعه گذاشت، یکباره زمین زیرپایش لرزید. همه‏جا تاریکِ تاریک شد. آفتاب دیگر دیده نمی‏شد. ابر سیاهی با وزرش بادها از این‏سو به آن‏سو می‏رفتند. ابرها کم کم فرود آمدند و فرود آمدند تا این‏که آرام بر زمین نشستند. زیر پای اسکندر پر از ابر سیاه شده بود. حالا اسکندر روی ابرهای سیاه راه می‏رفت. احساس کرد سبک شده است. چهار سمتش پر از ابرسیاه بود. از خانه‏ها و قلعه‏ها هیچ اثری نبود. اسکندر که سخت ترسیده بود، نمی‏دانست خواب است یا بیدار. برای لحظه‏ای چشمانش را بست.

هفت چشمه‏ی بلورین در نور آفتاب می‏درخشیدند. چشمه‏ها از دل صخره‏هایی بیرون می‏آمدند که در پشت ابرها قرار داشت. با شعاع آفتاب، رنگ چشمه‏ها نیز تغییر می‏کرد؛ آبی، طلایی، سبز، بنفش، سرخ، سیاه و جگری می‏شد. منظره‏ی جذابی را پدید آورده بود.

اسکندر یادش آمد که پدرش گفته بود: در این جهان چشمه‏ای وجود دارد که به آن، «چشمه‏ی حیات» می‏گویند. هرکس از آب آن بخورد، عمر جاویدان پیدا می‏کند. اسکندر هم که بسیار خسته و تشنه شده بود، خواست از آب این چشمه‏ها نوش جان کند؛ اما همین‏که دست دراز کرد، چشمه آتش گرفت. اسکندر ترسید و رفت سراغ چشمه بعدی. این چشمه متعلق به حیوانات بود. وقتی نزدیک شد، دید گرگ و گوسفند، شیر و پلنگ، موش و پشک در کنار هم زندگی می‏کنند. شادی‏ها از درخت‏ها بالا می‏روند. روباه نشسته و خروس بیچاره را که دانه می‏چیند تماشا می‏کند. اسکندر دست برد تا آبی از آن چشمه برگیرد، شیر سرش را از چشمه بیرون کرد. اسکندر دوباره ترسید و رفت تا از آب چشمه‏ی بعدی کام خود را تر کند. وقتی نزدیک‏تر شد، دید پرندگان زیبا، روی شاخه‏های درختان آواز می‏خوانند. قمری‏، بلبل، سایره، کبوتر،کبک، همه مشغول کار و بار خود می‏باشند و بازهای شکاری روی سر آنها می‏چرخند و از آنها محافظت می‏کنند. چون به چشمه‏ی بعدی رسید، دید، پشه‏ای در خانه‏ی عنکبوت، مشغول تخم‏گذاری است. زنبورها جشن گرفته‏اند. شیر و عسل می‏آورند.

چشم اسکندر به چشمه‏ی دیگری افتاد که از  کنارش می‏گذشت. ماهیان طلایی شعر می‏خواندند و بقه‏ها دف می‏زدند. با هر شعری موج‏های دریا بیدار می‏شدند. ماهی‏های کوچک سر زیر بال سنگ‏پشت‏ها کرده به خواب می‏رفتند. اسکندر چون دست پیش آورد، نهنگ بزرگ سر از  آب بلند کرد. اسکندر ترسید و رفت به کنار چشمه‏ی دیگر.

دید صحرای بزرگی است که هیچ علفی در آن دیده نمی‏شود. تنها یک درخت کلان و پیر در وسط بیابان ایستاده است. این درخت آن قدر شاخ و برگ دارد که تمام دشت را سایه کرده است. انواع میوه‏ها از شاخه‏های آن پایین آمده‏اند. سیب، توت، زردالو، آلو، گیلاس و میوه‏های رنگارنگ دیگر.  اسکندر که از دیدن چنین منظره‏ای تعجب کرده بود، خواست سیبی از این درخت برگیرد؛ اما یکباره در دستانش احساس سوزش کرد.

چون برگشت، چشمه‏ی کلانی را عقب خود یافت. این بزرگ‏ترین چشمه‏ای بود که تاکنون دیده بود. اسکندر خودکلاه خویش را از سر درآورد و کنار نهاد تا آبی از این چشمه به سر و صورت خویش بزند و نفس تازه نماید. چون چشم تیز کرد، دید جمع بزرگی در سایه‏ی توتی نشسته‏اند. دختران ماه‏روی می‏رقصند و می‏رقصند. عطر گیسوان‏شان، برگ‏های درختان را به شور می‏آورد.

صدای موسیقی آرام و آرام از میان برگ‏ها بالا می‏آید. پرندگان روی شاخه‏های درختان کم کم به خواب می‏روند. هنرمندان و شاعران که مجذوب رقص و موسیقی شده بودند، نیز سر بربالین هم نهاده و خواب می‏روند. اسکندر نیز آهسته آهسته خواب می‏رود.

گرمای آفتاب که به صورت اسکندر می‏خورد، از خواب بیدار می‏شود. خود را در قلعه تنگ و خاکی می‏بیند. کلاغ‏ها دور و برش جمع شده و قار قار می‏کنند.

 

 

 

 

داستان کودک (2)

خشت طلایی

محمودجعفری

یکی بود و یکی نبود. در شهر«گزنه» یک خشت طلایی بود. او قصر زیبایی داشت. پرند‏ه‏گان روی شاخه‏های درختان می‏خواندند. ماهی‏های زرد، سبز و سرخ در حوض‏هایی که در چهار کنج باغ قرار داشت، شنا می‏کردند. مردم به آن، «باغ فیروزی» می‏گفتند. در کنار آن چند باغ کوچک دیگری نیز بود که به نام‏های «باغ صدهزاره»، «باغ محمودی» و «باغ هزاردرخت» مشهور بودند. «باغ صدهزاره» مربوط به نظامیان، «باغ محمودی» مربوط به کنیزکان و «باغ هزاردرخت» مربوط به شاعران و نویسندگان بود. «باغ فیروزی» هم به رعایا اختصاص یافته بود. خشت طلایی روزها در باغ می‏آمد. پهلوی حوض می‏نشست و به مشکلات دیگر خشت‏ها رسیدگی می‏کرد. خشت‏ها هم کنار او جمع می‏شدند و مشکلات‏شان را برای او نقل می‏کردند.

روزی به او خبر دادند که خشت خاکستری با لشکر عظیم بر شهر‏های اطراف «گزنه» حمله کرده‏اند، تعدادی زیادی از خشت‏های طلایی را کشته و خانه‏ها را سوختانده‏اند. خشت طلایی فرمان داد تا همه آمادۀ دفاع شوند. پهلوانان، شمشیربازان ماهر و کمانداران، همه جمع شدند. خشت طلایی پیش و بقیه پشت سر به جانب خط اول جنگ حرکت کردند.

دو لشکر در مقابل هم صف‏آرایی کردند. طبل جنگ با این شعر به صدا درآمد:

مشک اذفر سرشته با گل و خشت                             عرصه مملکت چو باغ بهشت

چشم بد باد ازین حوالی دور                                    خاک مملکت شده کافور

جنگ سختی درگرفت. یکی دو شهر را از نزد سربازان خشت‏خاکستری پس گرفتند؛ اما دیگر نتوانستند پیشروی کنند؛ چرا که خشت‏خاکستری سربازان زیادی آورده بود. همه به سلاح‏های جدید و پیشرفته مجهز بودند.

هوا تاریک شده بود. سربازان نمی‏توانستند دیگر بجنگند. هردو لشکر مشغول جمع‏آوری کشته‏های‏شان شدند.

 فردای آن روز هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که جنگ دیگری شروع شد. سربازان خشت خاکستری با تجهیزات قوی‏تر حمله کرده بودند. صدای شمشیرها به فضا می‏پیچید. هرطرف جنازه‏ای افتاده بود. کم کم داشت جنگ به نفع دشمن تمام می‏شد. سربازان خشت طلایی روحیه‏ی خود را باخته بودند. خشت طلایی هم زخم برداشته بود. چند سرباز، کشان‏کشان او را آوردند در خانه‏ی پیرزنی که داشت نماز می‏خواند. این خانه از قرن 12 میلادی باقی مانده بود.

ابر سیاهی در آسمان پدیدار گردید. آفتاب روی مناره‏های قلعه دیده نمی‏شد. همه‏جا خاکستریِ خاکستری بود. پیرزن رفت تا دوایی بیاورد. در این هنگام صدایی به گوش خشت طلایی خورد. خشت طلایی سر از دریچه بیرون کرد. دید باران شدیدی می‏بارد.

لحظه‏ی بعد، خشت طلایی برای احوال‏گیری سربازان خود، آهسته آهسته از خانه‏ی پیر زن بیرون شد. دید همه‏جا ساکت است. خبری از سربازان دشمن نیست. باران و سیل همه‏ی لشکریان خشت خاکستری را باخود برده بود. سربازان خشت طلایی شادمانی می‏کردند. 

داستان کودک (1)

مردم باکترا

محمودجعفری

یکی بود و یکی نبود. به غیر از خدا کسی نبود. روستایی بود که در آن، مردم سخت‏کوشی زندگی می‏کردند. این روستا «باکترا» نام داشت. «باکترا» نخستین قریه‏ای بود که در زمین ساخته شده بود. پسان‏ترها چند قریه دیگر نیز در کنار آن ساخته شدند. مردم روستای «باکترا» از سنگ و چوب کوه‏ها برای خود خانه‏های گرم و محکمی ساخته بودند. صبح به کشت و کار می‏رفتند و دم غروب به خانه‏های‏شان برمی‏گشتند.

روزی از روزها «یما» همراه پدرش به مزرعه رفت. گاوها را نیز با خود برده بودند. «یما» شخم می‏زد و پدرش قبله می‏کرد. «یما» احساس کرد، چیزی در رگ‏ها‏یش می‏دود. چشمانش که به پاهایش افتاد، دید ریشه‏ها‏ی گندم از پاهایش بالا می‏آیند. ریشه‏ها‏ همین‏طور بالا آمدند و بالا آمدند؛ تا این‏که تمام بدن «یما» را دربرگرفتند. همه‏ی تن «یما» گندم درآورده بود. پدر «یما» نیز پر از ساقه‏های گندم شده بود. گاوها که گندم‏ها را می‏چریدند، از تن‏شان گندم می‏رویید. حالا همه‏ی مزارع سبزِسبز شده بودند. وقتی باد می‏وزید، موجی از گندم‏زارها از این‏سو به آن می‏شدند.

این بیماری به قریه‏ها‏ی مجاور نیز سرایت کرده بود. همه دنبال چاره‏ای می‏گشتند. در یکی از مغاره‏های بسیار دور، طبیبی زندگی می‏کرد. همه پیش طبیب هندی رفتند. از او چاره‏‏ی این بیماری را جویا شدند. طبیب هندی آنها را به شهر «نوبهار» هدایت داد.

در «نوبهار» آتشکده‏ای وجود داشت که مردم شهر برای عبادت در آنجا می‏رفتند. تعدادی هم شفا یافته بودند. مردم قریه‏ها‏ی مجاورِ «باکترا» نیز برای درمان به اینجا آمده بودند. حالا همه دعا می‏کردند. با هردعایی، ساقه‏ها‏ی گندم آتش می‏گرفت و ساقه‏ها‏ی جدید جایش می‏رویید.

روز از نیمه گذشته بود. همه ناامید به روستاهای‏شان برمی‏گشتند. باد که می‏وزید، موجی از گندمزارها از این‏سو به آن‏سو می‏شدند. عطر گندم در هوا می‏پیچید. نزدیک قریه که رسیدند، دیدند مرد چوپان روی درخت سیبی نشسته و نی می‏نوازد.

بشنو از نی چون حکایت می‏کند                     از جدایی‏‏ها‏ شکایت می‏کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند                           از نفیرم مرد و زن نالیده‏اند

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست                 لیک کس را دید جان دستور نیست

این درخت سیب همان درختی بود که مردم از آن منع شده بود. هیچ‏کس نمی‏توانست به آن نزدیک شود. مردم دِه از قدیم شنیده بودند، هرکس به این درخت نزدیک شود، عقل خود را از دست می‏دهد و به میوه‏ی آن تبدیل می‏شود. روزی از روزها، کودکی که در کنار آن بازی می‏کرد، از آن سیب خورده بود و به سیب سرخ تبدیل شده بود.

مرد چوپان همچنان نی می‏نواخت:

آتش است این بانگ نای و نیست باد                هرکه این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد                          جوشش عشق است کاندر می فتاد

آدم‏ها‏ کوچک و کوچک و کوچک شدند. دیگر از ساقه‏های گندم خبری نبود. آب از سرو صورت آدم‏ها‏ پایین می‏آمد. «نهرها» پر از آب زلال شده بودند. آب‏ها‏ به کشت‏زار‏ها‏ می‏رفتند. فصل درو بود. مردم شروع کردند به درو گندم‏ها.

 

 

داستانک ها

800x600

9

بیست وچهارهزار سال پیش مرد کهنه فروشی گفته بود: به صدایی نگاه کن که پیش پایت را روشن کند.

مرد چشمانش را می‏گشاید. پاهایش در جای خود نیستند. تنها صدای عصای مرد حین بالا رفتن از کوه به درّه می‏پیچد.

10

سکه‏ ای روی چادر زن می‏افتد. دو مرد عابر باهم می گویند: چه روز قشنگی!

داستانک8

لباس های شوهرش را از روی تناب جمع کرده به خانه آورد. اتو گرم آمده بود. گوینده ی تلویزیون سرخط خبرها را می  خواند: یک تن در اثر انفجار انتحاری جانش را  از دست داد.

داستانک ها

1

چراغ قوه یی خاموش می شود. مرد دست می برد به جیبش. برگ هایی از آسمان سوخته دامنش را پر می کند.

2

  کفش هایش جفت می شود. پروانه کرم را بالا  می برد. کنار ساحل، مردی، پرنده می چیند.

3

 کودک رو به مادر: گرسنه ام!

-صبح پدرت بر می گردد.

 مرد با پشتاره ی خزه/یخ از کوه پایین می شود. باد سمت آفتاب را می چرخاند.

4

 دانه های بزرگ تسبیح  بهم می رسند؛ تق .. تق.. تق... باد پنجره را می گشاید. عنکبوتی نگران خانه اش را می پالد.

5

داس در سایه ی مهتاب به سرعت میان خوشه ها فرو می رود... پیرمرد دهقان قوده ها را خرمن می کند. گندم بوی خون پرندگان مرده می دهد.

6

نخ از نیفه ی سوزنی می گذرد.  زن به آفتاب  می بیند و آسمان؛ که دور سر زن می چرخد.

7

به باد تکیه می کنم. واژه ها دور سرم می چرخند. دستانم بوی درختان سوخته می دهند. دامن را از سنگ پرمی کنم. دیگر پرنده روی شاخه هانمی خواند. تنها پروانه ای از انگشتانم رها می شود.