مادرم دعا می‌خواند

گربه‌ها

از لباس‌های روی تناب می‌ترسند

مادرم پرده‌ها را کنار می‌زند

خانه پرازهوای گربه می‌شود

مادرم چراغ می‌گیرد

آینه را روی شهر می‌پاشد

به کودکانی که از دیوارها می‏پرند شب بخیر می‌گوید

به نواسه‏هایش که با دم پشک بازی می‌کنند

لبخند می‌بخشد

ستاره‌ها را از بازی روی زینه‏های شکسته بازمی‌دارد

 

مادرم  تکه زمینی است که

علف‌هایش را باد برده است

چشمانش تکه آهوی سرگردانی که

کوه‌ها

دریاها او را می‌شناسند

مادرم آسمان را به دندان می‌گیرد

ابرها را در شنگ چادرش اش گره می‌زند

وقتی می‌خندد

تارهای گلیم کهنه پدرم باز می‌شود

 

مادرم دعا می‌خواند

یک سی‏پاره به روح شوهرش

که وقتی آسیاب می‌کشید

هاوان کنارش نشست

دیگری به دخترش شکریه

که روی درخت‏ها گم شد

 

مادرم دعا می‌خواند

به شمال

به جنوب سلام می‌دهد

خدا از کف دستانش روی خاک می‌ریزد

خدا را با خاک‌هایش جمع می‌کند

روی شهر می‌پاشد

چشمانش را روی راهروها

گوگردها را یکی یکی کنارش می‏گذارد

دریا روی جانمازش می‌افتد

دستانش

 در ساحل پوست می‌اندازند

 

مادرم هر روز با مرگ تازه وضو می‌گیرد

کبوترها را دعا می‌کند

پرستوها را

که از صحرای زابل  گرفتارگرگ‏ها شدند

پشت دعایش آب می‌ریزد

وقتی از خانه می‏برآید

به چوپانان آب و نان می‌بخشد

تا  اگر گرسنه شدند

دنبال بره‌های مادرمرده نگردند

 

مادرم دعا می‌خواند

پرده‏ها را کنار می‏زند

گربه هوای خانه را پر می‏کند

تناب از پیراهن‏ خالی شده است