شعر دروغگو

شاید این اصطلاح عربی را شنیده باشید که در بارۀ شعر گفته اند: "احسنه اکذبه"؛ راست ترین آن دروغ ترین آن است. همیشه در ذهن خود به دنبال توجیه این اصطلاح می گشتم که چرا شعر بهترین آن، دروغ ترین آن است؟ شاید نزد شما هم این سوال مطرح شده باشد. شاید شما توجیهاتی را برای این اصطلاح ساخته باشید؛ اما برای من زمان های زیادی طول کشید تا اندکی توانستم به این نتیجه برسم که این اصطلاح، بهترین تعریفی است که می توانیم از شعر داشته باشیم. درستی یا نادرستی این اصطلاح برمی گردد به نوع تفسیر وتحلیل ما از این اصطلاح. اگر بخواهیم آن را براساس اصول ادبی توجیه کنیم، یک نتیجه می دهد و اگر بخواهیم آن را تفسیر فلسفی بکنیم نتیجۀ دیگری را در بردارد. به هرصورت آن چه روشن است این است که این اصطلاح می تواند به عنوان یک اصل در ادبیات قابل طرح وتفسیر باشد. برای این که این اصطلاح را درست تر تجزیه وتحلیل نماییم ضروری است که در قدم اول به تعریف شعر توجه نماییم؛ شعر تعریف های گوناگونی را در خود پذیرفته است. یک تعریف بر عنصر وزن وقافیه، تأکید دارد ولی تعریف دیگر به عنصر خیال وخیال انگیزی توجه نشان می دهد. برخی از تعاریف بر جمع میان هردو عنصر توجه کرده است مثل این که شعر را "گره خوردگی عاطفه وتخیل در زبان آهنگین" خوانده اند. این تعریف های متفاوت از شعر ما را به این نتیجه می رساند که شعر دارای عناصر ذاتی وجوهری می باشد، این عناصر در طول حیات شعر رنگ وصورت های مختلفی پیدا کرده است لیکن در "وجود"آن شک وریبی نیست. مثلاً در گذشته موسیقی را در شعر امر ضروری می پنداشتند وحالا نیز. چیزی که تغییر کرده برداشت از موسیقی است. موسیقی امروز دیگر آن وزن وقافیه نیست بلکه شامل وزن وقافیه و هرنوع آهنگ می گردد. با این وجود در وجود عنصر خیال وخیال انگیزی هیچ شبهه ای وجود ندارد. تمام کسانی در تعریف موسیقی شک کرده اند، در وجود عنصر خیال تردید روا نداشته اند. چه این که عنصر خیال جزو جوهرۀ ذاتی شعر محسوب می گردد. هرچیزی از شعر برداریم، خیال را نمی توانیم برداریم. زیرا وقتی ما شعر را "قدرت بیان" و "کلام برتر" می خوانیم، این قدرت منشأ در همین خیال دارد. خیال است که محال را ممکن می سازد و "کاه را کوه". توانایی شعر نهفته در همین امر است. به همین دلیل شعر از نثر جدا می شود وراه خود را می رود. اگر چند در نثر نیز ممکن است خیال وجود داشته باشد –خصوصا نثر فنی- ولی این خیال با خیالی که در نثر موجود است متفاوت می باشد. چه این که خیالی که در نثر وجود دارد از ساختار باز برخوردار است درحالی که خیالی که در شعر موجود است دارای ساختار بسته می باشد. این تفاوت باعث شده است که شعر از صورت خاص خیال بهره مند گردد.

بنابراین خیال یکی از ذوات شعر محسوب می گردد. اکنون این پرسش مطرح می شود که خیال چه ربطی به مسألۀ مذکور دارد؟ جواب روشن است زیرا خیال امر درونی است . این امر درونی ممکن است با واقع وعین خارجی مطابقت داشته باشد وممکن است مطابقت نداشته باشد. به تعبیر دیگر ما دو نوع "وجود" داریم؛ یکی "وجود خارجی" وعینی" ودیگری "وجود ذهنی وتصوری". "وجود خارجی" همواردر خارج هست وقابل رویت می باشد اما "وجود ذهنی و تصوری" در ذهن موجود می باشد ودرخارج ممکن است مصداق نیابد. بناءاً هر تصور قابل صدق نیست. تنها نکته برجسته ای که در این نوع وجودات هست، این است که از قدرت ساخت و ترکیب بهره مند است؛یعنی چیزی را که در خارج وجودی برای او تصور نمی شود، او آن را می سازد. مثلاً تشخص بخشی یکی از صنایع به شمار می رود. این صنعت در شعر، قدرت مانور زیاد دارد و شعر را از حالت کرختی بیرون می کشد وسرزنده تر می سازد. از این رو هیچ شعری را نمی توان یافت که از این صنعت استفاده نبرده باشد. به بیان دیگر ما شعر بی دروغ نداریم.

به هرصورت وقتی شعر از چیزی سخن می گوید که در جهان واقع نیست، به باور عرف یعنی "دروغ". دروغی هم چیزی است که مخالف حقیقت می باشد. پس بنابراین این که می گوید" احسنه اکذبه" منظور همین است. یعنی بهترین شعر آن است که از عنصر تخیل بیشترین استفاده را برده باشد. اما به باور تعدادی از نویسندگان، در شعر دروغ راه ندارد چه این که خود همین تصور درونی یک حقیقت است؛ حقیقتی که در ذهن فقط می تواند وجود پیدا کند. جهان خارج نمی تواند این تصورات در خود جای دهد چرا که جهان بیرون محدود است و از جغرافیا ومحیط مشخصی برخوردار می باشد در حالی که جهان درون و جهان تصوری این محدودیت را ندارد بلکه می تواند عوالم گسترده وفرضیی بی شماری را تصور وایجاد نماید.

عصر دختر دریا برگزار شد

اگر چند خود نتوانستم حضور یابم اما به قول دوستان محفل خوبی بود. شاعران وفرهنگیان زیادی جمع شده بودند. جدا از اصل موضوع نفس حضور ودید و بازدید هایی که در چنین جلساتی صورت می گیرد غنیمتی است گران.شاید در فضایی که ما زندگی می کنیم کمتر اتفاق می افتد که بدون کدام مناسبتی همدیگر راببینیم و باهم چای بخوریم و صحبت کنیم. برگزاری چنین محافلی می تواند پیوند مان را تازه  گرداند. به دوستی های مان بیفزاید. اطلاعات ما را چند برابر سازد و در نتیجه به کار های بزرگ منجر شود.

                                 حمیرا قادری در دفتر دردری

عصر دختر دریا

با حمیرا قادری

سخنرانان:

 محمد حسین محمدی

حسین فخری

رضا ابراهیمی

زمان: ۱۳ عقرب ۱۳۸۹ - ساعت ۳۰/۱ عصر

مکان: کابل- کارته سه- سرک ۹- روبه روی لیسه احمد شاه ابدالی- دفتر دردری

ادبیاتِ تنها

در این که ادبیات چیست بحثی نداریم. سخن در این است که ادبیات چرا مورد بی مهری اصحاب قدرت ونخبگان فکری قرار می‏گیرد؟ چه عواملی می تواند باعث خلق این تنافر میان سیاست، قدرت وادبیات گردد؟ دلیل های زیادی را می‏توان برشمرد. اما پیش از بیان وشرح این عوامل، باید این نکته را یاد آور شد که برخورد نخبگان و اهل سیاست با ادبیات در هراقلیمی فرق می‏کند؛ چرا که ادبیات نماد مهم فرهنگ است و هر کشور وجامعه ای فرهنگ خود را دارد. مردم هرجامعه به یک سر اصول وارزش‏هایی باورمند اند که مردم کشور دیگر ممکن است به آن ارزش ها اعتقاد نداشته باشند. بر این اساس باید هر ارزشی در چارچوب فرهنگ همان جامعه بررسی گردد. افغانستان به عنوان کشوری که دارای پیشینه‏ی تاریخی بزرگی می باشد، فرهنگ خاص خود را دارد. زبان وادبیات یکی از نماد های فرهنگی کشور ما را تشکیل می‏دهد. هویت فرهنگی ما به وسیله‏ی همین نماد ها مشخص می شود. زیرا ادبیات خود "زبان" است و "زبان" نشانه‏ی بیرونی شخصیت فکری وفرهنگی جامعه محسوب می‏گردد. "ارتباطات" که عامل تعیین کننده درجهان امروز به شمار می‏رود به وسیله‏ی زبان به وجود می‏آید همچنان که تاریخ، سیاست و اقتصاد نیز رشد خود را مدیون "زبان" می‏باشد. باتوجه به این مسأله وکار کرد های مهم زبان، می‏توان اذعان کرد که ادبیات همه چیز جامعه می‏باشد. اگر جامعه ای بخواهد مسیر رشد وتکامل خود را بپیماید باید از رهگذر ادبیات وزبان عبور نماید. شاهد تاریخی این موضوع را می‏توان زبان انگلیسی دانست. این زبان رسمیت بین المللی دارد. تمام کشور ها داد وستد شان را از این طریق انجام می‏ دهند. تمام اجناس وکالا ها با برچست این زبان شناخته می‏شوند. اندیشمندان بزرگ، کتاب های خود را با همین زبان نوشته اند ویا آثار شان به همین زبان ترجمه شده اند. در حقیقت این زبان، زبان رابط محسوب می‏ شود؛ به گونه ای که جهان را بهم متصل می‏سازد. ادبیات هم که زبان است، این نقش را با خود دارد.

به این ترتیب زبان وادبیات عامل تعیین کننده در اقتصاد، فرهنگ، سیاست واجتماع است. حال باید به این پرسش پاسخ داد که بااین وجود چرا نخبگان فکری ما و صاحبان قدرت که زمام امور ممکت، مردم، فرهنگ، اقتصاد وسیاست را در دست خود دارند، به این مهم بی توجهند؟ پاسخ این پرسش متعدد است. دراین مختصر به دو ریشه‏ی اصلی آن اشاره می‏شود:

الف. عدم شناخت لازم: دریافتِ اهمیت یک چیز ناشی از شناخت واقعی آن چیز می‏باشد. تا وقتی شناختی  وجود نداشته باشد اهمیت یک موضوع نیز آشکار نمی‏گردد. به همین خاطر است که اسلام روی شناخت جهان و از آن طریق، به شناخت خداوند تأکید می‏ورزد. مثلاً  شناخت خداوند را امر حتمی برای هر مسلمان فرض می‏کند ودستور می‏دهد که باید  خداوند را بشناسید. ودر یک نگاه دیگر می‏توان گفت علم که پایه‏ی تاریخی تکامل جهان محسوب می‏شود، خود همان شناخت است. لیکن آنچه مهم است این است که راه رسیدن به  شناخت متفاوت می‏باشد. درامر شناخت خداوند، شناخت از طریق علت ومعلوم را مهم شمرده اند. در دریافت طبیعت، راه آزمون و تجربه را مهم پنداشته اند و در امر کشف حقایق اشیا- برخی- راه اکتشاف قلبی را پیشنهاد کرده‏اند.

شناخت اهمیت وارزشمندی ادبیات هم برمی‏گردد به مقدار شناخت ما از آن. هرچه شناخت ما نسبت به آن بیش‏تر گردد، همان اندازه برای ما مهم جلوه می‏نماید. یکی از دلایل بی‏توجهی اصحاب سیاست و قدرت به ادبیات، عدم شناخت ودرک لازم شان نسبت به آن می‏باشد. دولت مردان ما از ادبیات تلقی درستی ندارند. حتا شاید آن را در حوزه‏ی کلان علمی هم محسوب ننمایند. بلکه فرض شان از ادبیات فرض ابزاری است. ادبیات به پنداشت آنها چیزی بالاتر از وسیله‏ی تفریح نمی‏باشد. به همین خاطر است که سال یکبار جناب رییس جمهور تعدادی از شعرای پلوخور را برای ساعتی گِرد خود جمع می‏کند. چند دقیقه وقت خود را با آنها خوش می‏سازد وبعد چند وعده‏ی سرخرمن داده، رهای شان می‏کند. این گونه است که ادبیات ما رشد نمی کند. هر شاعر ونویسنده به جای خلق آثار جهانی به دنبال یافتن روزی می‏گردد. شاعر ونویسنده ای که باید بنشیند، ایده بیافریند، دست به تغییر اجتماعی وفرهنگی بزند، می‏رود دُرّ گرانبهای دری را به پای چند انجیو نابود می‏سازد. 

ب. فراموش شدن کارکرد اجتماعی ادبیات: از مسایل مهم دیگری که در ادبیات مطرح است کارکرد آن می‏باشد. چنانچه پیش‏تر هم اشاره شد ادبیات کارایی بزرگی دارد. ادبیات می‏تواند جنبش های فکری، سیاسی، اجتماعی وحتا اقتصادی را به وجود آورد. رشد مارکسیسم در یک دوره‏ی طولانی مدیون ادبیات مارکسیستی است. نقش ادبیات درانقلاب فرانسه هیچ‏گاه از دل تاریخ فراموش نمی‏گردد. در سال های اشغال افغانستان توسط انگلستان و شوروی سابق، ادبیات مقاومت نقش بارزی داشته است. هیچ‏گاه نمی‏توانیم این نقش ها را فراموش کنیم. بنابراین ادبیات نقش سازنده‏ای در تاریخ بشریت داشته است. درگذشته این نقش بیش‏تر جنبه‏ی تربیتی داشت ولی از حدود دوصد سال بدینسو نقش اجتماعی آن بزرگ‏ترشده است.

اما نقش اجتماعی ادبیات در افغانستان؛ بنا بر یک تحلیل می‏توان گفت؛ در هاله ای از ابهام قرار گرفته وبنا بر تحلیل دیگر می‏توان اذعان کرد که نسبت به گذشته کم‏تر شده است. این امر دلایل مختلفی دارد ازجمله این‏که شرایط اجتماعی و تحولات سیاسی باعث گردیده است تا نقش ادبیات نسبت به گذشته پایین بیاید زیرا در دوره‏ی مقاومت هر نویسنده وشاعر سرنوشت خود را در خطر می‏دید و با تأ ثیرات منفیی که از جنگ بر روان او وارد می‏گردید، لازم می‏دید خود را در مبارزات سیاسی واجتماعی سهیم سازد. از این رو با سرایش شعر های انقلابی و نوشتن آثار متعدد ادبی سعی می‏کرد دَین ملی ومیهنی خود را ادا نماید. لیکن پس از یک تحول مثبت درسیاست، خلأ احساسی، موجب شد تا شاعران ونویسندگان به جانب "شخصی" سرایی و "شخصی"نویسی روی بیاورند. و از طرف دیگر رویکرد شاعران و نویسندگان به تخصصی کردن ومدرن ساختن ادبیات، این پیامد را به وجود آورد که رابطه‏ی ادبیات با مردم پایین بیاید و در نتیجه کارکرد اجتماعی آن زیر سؤال برود.

به این صورت از یک سو خود شاعران ونویسندگان باعث کم‏‏تر شدن نقش اجتماعی ادبیات گردیدند واز دیگر سو سیاست مداران نیز به ادبیات بی رغبت شدند.  نتیجه‏ این تبانی های اتفاقی آن شد که ادبیات از محور توجه پایین بیفتد و نقش خود را نیز از دست بدهد و نگاه مردم هم نسبت به آن –به عنوان یک ابزار مهم سیاسی وفرهنگی- تنزل پیدا نماید.