اسم؛ نقطه اي بردايرة پرگار

نخستين موجود در جهان هستي اسم است. حتا پيش از اين كه چيزي به نامِ "جهان" ديده بگشايد، اسم آمده بود. يعني قبل از هر آغازي اسم آغازيافته بود. زمان -كه چيزي درخود وبيرون از هرچيز است-، درمتن اسم پايدار مانده است. هنگامي كه زبان شكل گرفت، اسم در آن تجلي يافت. زماني هم كه اشيا نطفه بست و يا پا در وجود نهاد، درشعاع اسم قد آراست. پس اسم در هركون ومكاني حضور دارد وحضورش را از مدت ها قبل حفظ كرده است. حضور اسم در زبان واشيا حضور دايمي و لايزال است؛چراكه ذات زبان واشيا را تشكيل مي دهد. چيزي كه ذات باشد، هميشه هست. هيچ گاه فنا نمي پذيرد. زماني هم كه اشيا رنگ هستي را فرو مي نهد، اسم، سرفرازتر مي ايستد. به اين ترتيب اسم درهمه چيز و در همه زمان، مكان و زبان سيلان دارد ومطلق نگر است.

ليكن تجلي اسم در زبان گوياتر و عيني تر مي باشد. اسم در زبان، بيان كننده است. معرِف است. شناساننده است. هرچيز در دست او تعريف مي شود. چه بسا خودش را نيز بيان مي كند. هست ها را مي نماياند وحجاب از صورت نيست ها مي درد. اگر به اين كاركرد اسم نگاه افگنيم به اين نتيجه مي رسيم كه نيست مطلق وجود ندارد. آن كه نيست، هم از اسمي برخوردار است. اين اسم به او لباس وجود پوشانده است؛ ولو درعالم ذهن ودايرة معقولات.پس اسم بالاتر از عقل مي نشيند. از جغرافياي خيال و وهم فراتر مي رود. از عرش برتر ايستاده  به زمين مي نگرد. پديده هايي را كه خود به  عالم فرود آورده تماشا مي كند. تك تك محصولات خويش را به خود باز مي گرداند. دريافت شان مي كند. خود واسطه مي شود تاهريك از اشيا همديگر را دريابند. بشناسند ودر پيوند هم زيست نمايند. خاصيت اسم ايجاد ربط و تفكيك است. دريك دست ريسمان پيوند را دارد ودر دست ديگر ساتور شقاق وجدايي.  اين امر از منتهاي ارجمندي و فضيلت اسم ناشي مي شود.

اسم در شعر تمامي خصلت هاي ذاتي و عرضي خود را حفظ مي كند. هركمالي را كه در زبان و جهان داشت با خود فرا مي كشد وتا جام وجهان شعر پيگردان مي سازد. ليكن در شعر  چيزديگري هم علاوه مي شود. آن چيز ديگرچيست؟ درك اين چيز نياز به اين دارد كه ما با جهان وزبان شعر آشنايي كاملي داشته باشيم. در جهان شعر همة اشيا رنگ خود را از دست مي دهند. تنپوش جديدي را به بر مي كنند. غيرت تازه اي برآن ها مي آشوبد. عين و ذهن به سراغ هم مي آيند. هوش وخيال درهمنشيني باهم قرار مي گيرند. يكي دست ديگري وديگري دامن يكي  را مي گيرد. به اين صورت تجربه نوي آفريده مي شود. جهان تازه اي خلق مي گردد. در اين جهان نماد ها وسمبل ها برمركز دايرة پرگار قرار دارند. نقطه آغاز و انجام آن به شمار مي روند. آن چه سمبل ها را رونق مي بخشد اسم است. اسم در شعر ميدان تاخت وتاز بلندي دارد؛ چرا كه هر چهار سمت ميدان در كنترول اوست. هيچ رقيب ديوسيرتي نمي تواند با او خيره سري نمايد. به اين نمونه نگاه كنيد:

ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن

در برومندی زقحط برگ و بار اندیشه کن

از نسیمی دفتر ایام برهم می خورد

از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن

برلب بام خطر نتوان بخواب امن رفت

ایمنی خواهی زاوج اعتبار اندیشه کن

نیست بی زهر پیشیمانی حضور این جهان

از رگ خواب فراغت همچو مار اندیشه کن

روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام

چون شود لبریز جامت از خمار اندیشه کن

بوی خون می آید از آزار دلهای دونیم

رحم کن برجان خود زین ذوالفقار اندیشه کن

زخم می باشد گران شمشیر لنگردار را

زینهار از دشمنان بردبار اندیشه کن

فتنه در دنبال دارد اختر دنباله دار

چون برآرد خط زخال روی یار اندیشه کن

پشه باشب زنده داری خون مردم می خورد

زینهار از زاهد شب زنده دار اندیشه کن

این زمین و آسمان گردی ودودی بیش نیست

از دخان صائب بیندیش از غبار اندیشه کن

(صايب  تبريزي)

اسم در اين جا تكتاز است. هركه مي خواهد به معنايي دست يابد ناچار سربر زانوي اسم بسايد. اسم در اين جا جانشين است. جانشين زمان، مكان، اشخاص، شاعر،مخاطب و... ؛يعني  وقتي شاعر پاي تا سرفرياد مي شود، هيچ چيز ديگر با او همصدا نيست جز اسم. اسم تمام شاعر مي شود. در انديشة او شكوفا مي گردد و از زبان او بيرون مي آيد. جاي مخاطب قرار مي گيرد. تمام حرف شاعر را  مي شنود. سراپا گوش مي شود. همراز شاعر وهمپا با او به خلوت هاي او پناه مي برد. طبيعت شعر را مي سازد. در سراپردة او راه مي رود. اشيايي را كه شاعر به آن ها چشم دوخته است، در دست خود مي گيرد و در اختيار مخاطب مي نهد. از همه مهم تر اين كه فضا هاي چندگانه اي را تسليم خواننده مي كند. عوالم سبع را درچشم داشت او قرار مي دهد. خواننده وقتي خود را با چنين عوالمي رو به رو مي بيند، بي كرانمند مي شود. در آن شناور مي گردد. حتا خودش را هم گم مي كند.

خلاصه اگر اسم از شعر فرو نشيند هيچ جانشين ديگري وجود ندارد تا شعر را بر پاية خودش استوار بسازد وبه ساز شاعر بنوازد. چنان چه در همين شعر فوق اگر اسم ها را كنار بگذاريم جز لاشة چند كلمة پراكنده هيچ چيز ديگري باقي نمي ماند. در حالي كه اگر اسم از كلام منثور در غلتد، ممكن است وصيي را براي خود فروگذارد كه خواننده با او ارتباطش را حفظ نمايد.

 

نگاه شاعرانه؛ راه آسان شاعري

در تعريف شعر گفته اند: "شعر حادثه اي است كه در زبان رخ مي دهد".  اين تعريف به جوهره وذات شعر انگشت اشاره رفته است. زبان به عنوان عنصر اساسي ياد شده است؛ يعني اگر بخواهيم به معرفت كامل شعر دست يازيم بايد نخست از معبر زبان عبور كنيم. زبان را پل بسازيم سپس با گام هاي شمرده و جست وجو گرانه  به ماهيت دروني آن راه يابيم. اين تعريف روشن مي سازد كه شعر زبان ويژه در كام دارد.  در حوزة مرزي خاصي زندگي مي كند.  زبان شعر چيست؟ براي اين كه دريافت خويش را اززبان شعر مشخص سازيم ناچاريم تا به مقدمه اي، زبان ترنماييم.

اگر زبان را يك انسان فرض كنيم، اين انسان در دو چهره به ساحت وجود راه مي يابد:

الف. چهرة طبيعي يا فزيكي : زبان برهمين پايه به استواري مي نشيند. بدون اين كه قامت از خود فرو شكند يا در انديشة زوال بيفتد، تن در آيينة آوا هاي خويش مي آرايد.

ب. چهرة ماورايي: زبان در اين جا از قدرت تن كار گرفته هوس مريخ مي كند. مي خواهد ايده هاي شاعر ونويسنده را هستي ببخشد. هدف نخستينِ ايجاد ِخويش را جامه عمل بپوشاند.

اين دو "صورت" همواره در تنيدگي  روشن و درهم آميزي آشكار راه مي روند. هيچ گاه نشده و نمي شود كه يكي بدون ديگري به سفر دراز خويش ادامه داده باشد يا ادامه دهد. درهم تنيدگي از خصوصيت ذاتي زبان است چه زبان را نشانه فرض كنيم يا شيء.

هنگامي كه زبان به مرحله وقوع مي رسد به گونه هاي متفاوتي كاربرد پيدا مي كند: در علم به نحوي، در گفتار به نحو ديگر. در كوچه به شكلي و در اداره به شكل ديگر. در نثر به نوعي ودر شعر به نوع ديگر. اين گونه ها ناشي از دو نوع برخوردي است كه گوينده نسبت به آن دارد:

1-     برخورد ابزاري: در اين برخورد گوينده هدف خويش را بيرون از زبان جست و جو مي كند. مقصود او در زبان رسانايي پيام است. او مي خواهد از اين معبر بر لوح تقدير خود برسد. دقت او در زبان جنبه ابزاري دارد. نگاهش نگاه سودجويانه است. منفعت طلب است. اگر گاهي بوالهوسي مي كند و پيام خويش را به لباس زرين زبان زينت مي بخشد، باز غايت ومرام او رسيدن به واقع در بيرون از زبان مي باشد.

2-     برخورد هنري: اين جا زبان ابزار نيست بلكه خود هدف است. چنانچه "سارتر" در كتاب "ادبيات چيست؟" به اين موضوع پرداخته است. به عقيدة او زبان خود شيء مستقل است كه مي تواند هدف واقع شود. جلوه آرايي وهنر نمايي خصوصيت ذاتي چنين زباني است. قصد اولي گوينده خود زبان است. پيام به عنوان مفهومي در درون زبان قصد ثانوي وي را تشكيل مي دهد. بازي با الفاظ به هدف زيباسازي زبان طبيعت آن را مي سازد.

برخورد شاعر با زبان از نوع دوم مي باشد. شاعر در پي القا وتلقين مفهوم نيست. او خود را در داخل واژه ها جست و جو مي كند. كلمه ها به نظر او اشيايي اند كه او را سرگرم زندگي خويش مي سازند؛ اشيايي كه با او حرف مي زنند، فخر مي فروشند و خود را عرضه جهان دروني شاعر مي كنند. در حقيقت واژه ها همزادان پوشيده سخنِ شاعر مي باشند.

شايد بپرسيد اين برخورد از كجا ريشه مي گيرد؟ بايد اذعان كرد كه هر نوع برخوردي، از ابزارِ نخستين درك خود سرچشمه مي گيرد. آغازين راه معرفت، همان چشم ونگاه وي مي باشد كه صورت هاي گوناگون را از آن طريق در مخيله خويش راه مي دهد. نگاه شاعر نيز يك نگاه هنري است. نگاه هنري خود از روح هنري يا ذوق هنر آفرين آب مي نوشد. روح هنري روح تلطيف شده و صيقل خورده است، باز تاب سادة طبيعت  و انعكاس زيبايي جهان است.

حال اگر قصد آن كنيم تا شعر را از غير آن باز شناسيم، بايد عزم نگاه شاعر را بكنيم. ببينيم آيا اين نگاه يك نگاه شاعرانه هست يا نه؟  پس از بررسي، اگر دريافتيم كه بلي نگاه شاعرانه است، پس مي توانيد به جزم بگوييم كه زبان او نيز شاعرانه مي باشد وشعرش شعر. راه درست تفكيك شعر از نثر و شعر خوب از بد همين نگاه هنري به زبان شعر و شعر مي باشد.