هنوز خورشيد، سر از خيمه بر نکرده بود. سايه سنگين "ابهام" ، چهره افق را مي آزرد. کوه ها پوشيده از رازهاي سپيد. ابرها در نسيم صبحگاهان، چونان گزمه کاني که حراست آفتاب را بر پشت داشته باشند، بي که چيني سکوت زير قدم هاي کودکي رخ بر دارد.

مسافر اولين گامش روي قله اي نهاد، پيچيده در باد و برف، سايه اش نا پيدا. چون نگاه از خود بر گرفت، همه، رازهاي شان را بر گام هاي او خروار کردند.

مرد خيس عرق شده بود. باد مي وزيد. ترس وحيرت دررگان او مي دويدند. فرياد از جانش کنده مي شد، دوباره فرو مي غلتيد. چون به خود باز مي آمد، جز آه سردي نمي يافت. گم شده بود. اولين رد پايش نيز در سايه آسمان تکيده بود. باد مي وزيد.

با دستانش اندکي از برف بوکشيد، حس ناپيدايي او را لرزاند. تشويش کوتاهي چشمانش را بلعيد. اين نخستين  "نشانه" يک "راه" بود که تازگي را در او روشن مي کرد. باد مي وزيد.

مرد قدم پيش نهاد. کلوله هاي برف، با صداقت او را دنبال مي کردند، اصرار "رفتن" آنان را يک يک فدا مي کرد.

هنوز به "راه" نرسيده بود. روي صخره اي ايستاد. نفس بر گرفت. دود دهنش آسمان را شکافت. احساس کرد جهان در او خلاصه شده است. چهار سمتش را بوکشيد. سردي هوا آتش دويدن را در او شعله ور کرد. انديشه اش را تاخت: باد، از يال اسپ چموش چگونه زمين مي افتد؟

دامن به دو دست تکان داد، گرد باد سياهي، گرد زمين چرخيد. دريا جز از روزنه زنداني به ديده نمي آمد. همه تاريک شده بودند، باد مي وزيد.

آفتاب روي درخت پير نشسته بود. با هر نسيمي شاخه اي مي رنجيد، دستي مي شکست. برف ها، جلگه جلگه از کوچه ها مي گذشتند.

مرد به پشت نگريست. سنگ هابسان قطره هاي اشکي از گونه کوه مي لغزيدند، مثل آدمي که از نسلي به نسل دود مي شود.

مرد از صخره به زير آمد. ناله اي گوشش را ربود. زير صخره چند گونه اي، ماننده به مرد، به غاري جمع شده اند. برهنه چنان هماغوش هم که هيچ دستي نتوانند شان شکست.

منگ منگ چيزي برلب دارند. چشم ها به وحشت پيوسته، عقل را راه پناه بر بسته است.

استخوانها نزدشان روشن؛ نيمی آتش، نيمي خاکستر. دود بر سقف درون خورده، راه بيرون و نخستش را مي جويد. دو گام پيشتر درون غار خاليست. باد مي وزد. چشمان شان چون به شکار پرندگان بيرون مي پرند، آهن داغ به دست مي فشرند. چين جبين شان دو برابر مي شود سر فرود آورده شکم را بوسه مي چينند. ابر چو فراز غار رارها مي کند، مي خندند. يکي مي خندد. ديگرانش بلندتر. باز مي خندند. باد مي وزد.

مرد، سنگي، جسته به چاه افگند. گوش فرا برده، به انتظار نواي مرغي نشست. شيشه ها شکسته بودند. احساس کرد اذان به پايان مي رسد. به نفرت روي از مردمان غار بر تافت . از جاي جست. هنوز باد مي وزيد.