درآفتاب راه می رود
کبوتر
دریا پر می شود
از پر
****
هشت ونه
من ایستاده ام
روی چشم ها یم
آسمان سنگ می پراکند
پرواز های بی انجام
فراز دشت های تفتان فرو می نشینند
برخاک
من ایستاده ام
برگلوگاه سرخ خیبر
غچی ها
خیمه فراچیده
از "دیورند" می گذرند
ستاره ای
بربرج استقلال
دریا درکف
آسمان را برشانه هایش می کشد
هندوکش
دست می تکاند برآب های هلمند
شالیزاران شمال
خواب کشمیرمی بینند
من ایستاده ام
شانه هایم سبز می شوند
تا انار های ترک خورده قندهار
درالتیام زخم های گرسنۀ کودکان کابل نسوزد.
من ایستاده ام
دلواپس هزار آفتاب سوخته
چشمان مادران،
دختران گیسوبه باد هشته
تا گره از دست پاسبانان مرزی بگشاید
وخواب از یال اسپ های ترکمن فرو ریزد
من ایستاده ام
تو اما
کفش هایت را جفت می کنی
آفتاب روی پلک هایت به بار می آید.