22 سنبله 1388 ساعت 2:21

منبع : خبرگزاری صدای افغان(آوا) - کابل

شعر يك امر ناخودآگاه است. به ساخت و ساز استوار نمي‌باشد. اقدامات قبلي هيچ در او اثر ندارد. همينكه غم آمد، شعر خود به خود مي‌آيد ولو اينكه در قالب مشخص شعر صورت بيرون پيدا ننمايد

 آقای محمود جعفري از شاعران و پژوهشگران خوب و با حوصله كشور ما هستند. از ايشان آثار ارزندهاي در زمينه شعر، هنر نويسندگي و ساير فرآورده‌هاي ادبي به بازار فرهنگ و ادب راه يافته است.

اين هفته را بپاي گپ‌هاي ايشان نشسته و به دل واژه‌هايش گوش فرامي‌دهيم:

س. آقای جعفري! مي‌شود كمي از حال و احوالت بگويي؟

ج. مثل گذشته، خسته و پر از ملال!

س. تعجبي ندارد، از وقتي تو را ديده‌ام، اینگونه‌ای؟!

ج. راست مي‌گويي، من هم همينطور فكر مي‌كنم. دليلش را هم نمي‌دانم. شايد سرشت و سرنوشت هم همين‌طور بوده و هست. شايد هم جبر تاريخ و شرايط به اين روزگارم كشانده.

س. به نظرت براي بيرون رفت از اين وضعيت چكار بايد كرد؟

ج. دست خود ما نيست. چون نه آغاز زندگي به دست ما بوده و نه انجام آن به دست ماست. بعضي ها مي‌گويند با زمانه بايد ساخت؛ يعني سوخته و تفيده رفت،منتظر زمانه بود وشرايط را ديد. ما در كشتي بي‌سرنوشت به مقصد نامعلوم در حركتيم. خصوصا وضعيت فعلي، راستش من هدفم را گم كرده‌ام،هيچ نمي‌توانم براي آينده و صبح و شبم تصميم بگيرم. كولي‌وار، به پاي سرنوشت مي‌روم.

س. راستي چرا وقتي از هر شاعري مي‌پرسي همين پاسخ‌ها را مي‌دهد؟

ج. اين، خصلت زندگي شاعرانه است؛ شاعر انساني خاص است كه من به آن «انسان ادبي» اطلاق مي‌كنم. «انسان ادبي» با مردمان ديگر متفاوت است؛ زندگي متفاوتي دارد، در دنياي خاص زندگي مي‌كند. در دنياي «انسان ادبي» تخيل و حيرت حرف اول را مي‌زند. سرگشتگي و پريشاني در نهاد چنين انساني دميده است. چرا كه سرشت تخيل، «آوارگي است». بناءً مي‌توان آن (سرگشتگي) را امر طبيعي دانست. و من هم مدتي كه در ميان واژه‌ها راه رفته، از اين حالت بيرون نيستم. اين، هم براي خود لذتي دارد، در كنار اينكه همواره با رنج، غربت، و آوارگي همراه است.

س. بلي! پس با «همه‌ي بي‌سر وسامانی ام باز به دنبال پريشاني‌ام»، آري؟

ج. بهمنی خيلي دقيق فرموده. شعر هميشه قرين «پريشاني» است. من به اين باور هستم كه هيچ شعر موفق بدون پريشاني و سرگشتگي نيست؛ زيرا از يك «حال» شاعرانه نشأت مي‌گيرد و آن حال شاعرانه وقتي به سراغ شاعر مي‌آيد، «الهام» شكل مي‌بندد. ورود «الهام» همراه «با فلسفه» شاعرانه است و اين «فلسفه شاعرانه» اتفاق نمي‌افتد مگر با پريشاني؛ كه ممكن است اين پريشاني عاملي بيروني نيز داشته باشد، ليكن هرچه اتفاق مي‌افتد و هر حادثه‌اي كه فرو مي‌غلتد، در درون شاعر مي‌باشد. بالاخره تبديل به امر دروني شده، در يك باز توليد ديگر، به شكل واژه‌ها در آمده، نهايتا به شعر مي‌انجامد.

س. پس اين يك درد خواستني است ونباید شكايتي در كارباشد.

ج. اگر منظورت اين باشد، بايد شاعر خود بنشيند و آن درد را از بيرون بطلبد، من موافق نيستم چون گفتم، وقتي نام شاعر گرفته مي‌شود وصف شاعرانگي بر او استوار مي‌گردد، ديگر امر بيروني بوده نمي‌تواند. چرا كه برخاسته از «حس» شاعرانه است و اين «حسن بخشي را در درون شاعر به خود اختصاص داده است و از طرفي خود همين «شكايت» باز جزئي از مجموعه‌ي درد طبيعي است كه به شاعر هم زبان شكايت مي‌دهد و هم توان ادراك «لذت».

س. از شاعر بودنت راضي به نظر مي‌رسي! بلي؟

ج. حقيقت گپ اين است كه من درباره‌ي خود اينگونه فكر مي‌كنم كه: دنياي من از دو بخش مجزا تشكيل شده است: بخشي كه مربوط به ذهنيات و عالم ذهني من مي‌شود. اين بخش صورت و سيرت شاعرانه دارد زيرا هميشه با نوعي از درد و با نوعي از نگاه شاعرانه همراه است و در اين درد، در عين اينكه هميشه مي‌سوزم و آتش مي‌گيرم، لذت هم مي‌برم. خورد و خواب راحتي با آن دارم. اما بخش ديگري از دنياي مرا، بيرونيات تشكيل مي‌دهند. در اين بخش مجبورم كار كنم تا زنده بمانم، مجبورم بچه‌ها را کلان كنم، مجبورم قرض خودم و دين مردم را بپردازم و مجبورم بنويسم و مجبورم شعر بگویم. من در بخش بيرون دنياي خود بر اين باور هستم كه مثل يك مورچه‌اي راه مي‌روم و مثل ذراتي در دست بادهاي حوادث، اين طرف و آن طرف پراكنده مي‌شوم. هنوز خود را يك سوژه مستقل براي شعر (يعني يك شاعر» نمي‌دانم و هيچ از خود و كار بار خود ـ در هر عرصه ـ راضي نيستم؛ چرا كه فكر مي‌كنم، وجودم وابسته به غير است و چون وجود وابسته دارم، هرگز نمي‌توانم ادعاي استقلال كنم.

س. بنده خيلي با کلماتی مانند جبر، اجبار و مجبور موافق نيستم. ترجيح مي‌دهم همه ي اينها را طبيعت زندگي شاعرانه بنامم، شما چه فكر مي‌كنيد؟

ج. درست فرموديد، زندگي شاعرانه يا به تعبير بهتر خاصيت «انسان ادبي» در همين واژه‌ها (جبر، اجبار، مجبور) درخشندگي دارد.

س. با همه ی اين‌ها، آيا شعر مي‌تواند يك تكيه‌گاه باشد، در بسياري از ناملايمات و فرايند‌هاي اندوهبار زندگي؟

ج. شعر يك امر ناخودآگاه است. به ساخت و ساز استوار نمي‌باشد. اقدامات قبلي هيچ در او اثر ندارد. همينكه غم آمد، شعر خود به خود مي‌آيد ولو اينكه در قالب مشخص شعر صورت بيرون پيدا ننمايد. اصلا در اينجا يك چيز ديگر هم بايد بگويم، شعر واقعي اختصاص به شاعر ندارد. بسياري شعر مي‌گويند ولي خود متوجه نيتسند ولي خيلي كساني هم به زعم شعر، شعر مي‌سرايند ولي شعر نمي‌سرايند، به اين ترتيتب مي‌توانيم بگوييم: ما دو نوع شعر داريم: شعري كه شاعر مي‌گويد تنها، و شعري كه هم شاعر مي‌گويد و هم غير و اين دو همان «شعر اندوه» است كه با سرشت زندگي گره خورده است. و اگر اندوه را از شعر برداريم، شعر هيچ مي‌شود و اگر شعر را از زندگي حذف كنيم، زندگي تيغ دو سر مي‌گردد.

س. با اين حساب، پس همواره با شعر زندگي مي‌كنيد؟

ج. در عالم درون بلي، هميشه سرگردان تخيلات شاعرانه و پروازهاي بي‌انجام خودم ولي در عالم بيرون قسمتي را به شعر و ادب اختصاص داده‌ام. در همنشيني با واژه‌ها، تكدي‌گري مي‌كنم تا سكه‌اي از حيات را به دست آورم.

س. در پايان آيا حرفي داريد كه با شعر در ميان بگذاريد؟

ج. وقتي انسان خود «شعر درد» مي‌شود، چگونه مي‌تواند خود را با خود تقسيم كند و در ستيز هم برآيد. يكي شدن من و شعر ـ البته در سير درون ـ توان ستيزه را گرفته است. مثل كاغذ مچاله در گردباد فنا، شيارهاي زمين و آسمان را در مي‌نوردد و پراكنده مي‌شود. ليكن در عالم بيرون معامله و داد و ستدها جريان داشته است. گاهي شعر از من دوري جسته و گاهي من از شعر، وصل و هجران سرنوشت ما را رقم زده است. من هميشه سعي كرده ام اين قسمت بيروني خود را نيز با قسمت درون خود يكي بسازم و هر دو ـ يعني من و شعر ـ با هم در همسری با زندگي به پيش برويم؛ ولي او كرشمه مي‌فروشد و اين سرود را مي‌خواند:

مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشي

ز بامي كه برخاست، مشكل نشيند.