قسمت دوازدهم شعر دادخواهی
- محمد جعفری عزیزی
فریاد قلم
آنروز ها گذشت که سرکوب می شدیم
از هر طریق طعمۀ آشوب می شدیم
ما تن به ظلم و ذلت و خواری نمی دهیم
ما سر به پای ظالم و باغی نمی نهیم
ما تجربۀ تلخ ِ حوادث چشیده ایم
ما پردۀ طاغوتی ِ طاغی دریده ایم
آن خون عزیزان که دراین معرکه پاشید
آموخت به ما درس ِ فداکاری ِ جاوید
از جای هر آن قطرۀ خون لاله ها دمید
یعنی، که بار ظلم نباید به جان کشید
***
اکنون که چشم خیره به امواج ساحل است
دیگر بروز عشق در اینجا، چه حاصل است!
توفان وزید ظلم و خشونت شروع شد
بی رحم ترین چهره در این ظلم، شامل است
در پشت دست های جنایت ضمیرشان
منفور ایده ها و هدف های باطل است
این بار ِ چندم است به ما حمله ور شدند ؟
ای تـُف بر این زمانه که نامرد ِ کامل است
احساس قلم نالۀ مظلوم را نوشت
فریاد قلم دشمن سرسخت قاتل است
***
دیگر بس است بستن این بغض درگلو
باید شکست پنچۀ ابلیس کامجو
باید صدای سوخته را صاف و تازه کرد
بر خاطرات تلخ نگاهی دوباره کرد.
هجوم شوم خیانت
تقدیم به آواره گان بهسود
طلـــوع خیــــــــرۀ آفتـــاب، میـــان دود سیـــــاه
صدای فــاجعه می خـــواند، گلــوی رو به تبــــاه
صدای هــق هــق مـــادر، نـــوای بغض گلــویش
کــه بعــــد حـــادثه او را شکست طـــرز نگــــاه
ثبــوت مــرگ پــدر را بــه کــودکــان پریشــــان
وَ جـــــای ِ خـــالی ِ او را بــه اشک داده گــــواه
زبــــــان آتش کینـــــه شکست خــــــانه و سقفش
فرار رو بــه بیـــابـــان، به غــــار بـــرده پنـــاه
شکست معبــــر امیــــد بــه قلب خستــۀ مــــادر
قبــــول کـــرده خطـــر را بـدون جــرم و گنــــاه
سطوح قریه پر از خون، فضای قریه پراز درد
تمــــــام، غــــــرق مصیبت، تمـــــام، نـــاله و آه
هجــــوم وحشــی انســان به فکـر شوم خیـــانت
به روی طفــل صغیــری، که چشم مانده به راه
- کاظم حمیدی رسا
تابوت های خونین
تابوت هلمند
قندهار
غزنین و بهسود
را بر شانه ها مان می کشیم
مردان قبیله با
دشنه های آخته
سرهای مان را انتظار می کشند
دیر روز ارزگان را بخاک سپردیم
امروز بهسود را
چه باید کرد؟
ذهنم پراست
ازكلمات متقاطع
دست نوشته هایم را
مچاله می کنم
افکارم خط می خورد
در هلمند جانم آشوبی برپاست
جهان چونان
خط های مورب
رفته
رفته
در زیر سایه های نیمه روشن
محو می شود
در این شهر سایه ها
حکومت می کنند
راه می روند
سایه هایی که
از قبیله تمدن
ده ها سال نوری فاصله دارند
آسمان این شهر
چقدر بی پرنده است!
چقدر سایه ها
بی عاطفه راه می روند
دل آسمان
برای گنجشگ ها گرفته است
سالهاست
که پرواز از خاطره ها
پر کشیده است
باید تابوت اندیشه را
به خاک سپرد
سایه های وحشت
تاریخ را مسخ کرده اند
تا زیر این گنبد کبود
هیچ پرنده یی
به «دادگاه » شکایت نکند
سایه ها
میان زمین و آسمان
پرده کشیده اند
تا کبوتران
خواب آسمان را نبینند
عنبکوت های افسون گر
در لابراتوارها
لانه نموده اند
با شاخه های گل
خون انسان را لیلام می کنند
پرنده ها
در شبکه هاي مافیا
به بردگی گرفته شده اند
سایه ها
به عصاره گل معتادند
پرنده معتاد نمی شود
پرنده، پرنده است
«لاله و لادن می میرند»
سایه های وحشت نمی میرند
سایه ها را ایدز نمی گیرد
«بن لادن تکثیر» می شود
در غنچه های گل تریاك
در قصر گلخانه
در کاخ سفید
کاخهای افسانه یی
سرشار می شوند از بوی گل
چه باید کرد؟
سایه های وحشت
سرفه نمی کنند
واکسینه شدند
من باید بمیرم
تو باید بمیری!
«لاله و لادن» می میرند
بن لادن نمی میرد
من باید بمیرم که
به زندگی معتاد نیستم
من باید بمیرم که
معتقدم «هدف وسیله را توجیه نمی کند»
ماکیاول باید زنده باشد
تروریست
باید شراب خون
نوش جان کند
سایه های وحشت
باید زنده باشند
دادگاه لاهه
باید منحل شود
و از حنجره« حضرت»
عفو عمومی اعلام شود
تا سایه های وحشت
به سر زمین آبایی مان برگردند
و خانه های مان راخاکستر کنند
من باید بمیرم
چون نسل کشی را قبول ندارم
من باید بمیرم
فاشیست زنده باشد
آپارتاید باید
حکومت کند
«ماندلا» باید زندانی شود
تا راسیسزم نفسی تازه کند
و
مردان شتر سوار
از آن طرف سرحد
برطبل کوچی بنوازند
تا از حنجره های زخمی
در دایمیرداد
خون بهسود جاری شود
من باید بمیرم
تا، کسی نگوید
از کابل آپارتاید نوین
شکل
می گیرد
****
چپن قدرت
..................
باد می وزد!
دیگر همه چیز تمام می شود
آفتاب را حرارتی نیست
ماه شب چارده نمی تابد
آری همه چیز تمام می شود
وقتی یلداترین شب سال بی ماه می شود
آسمان سخت می گرید
من به اندازه تنهایی ام اشک می ریزم
ابر می شوم
در قحط سال عاطفه
می بارم
و
می بارم
آوخ! که این شوره زار نمک سود
همچنان عطش ناک است
در خود می شکنم
به انتهای دره ی آرزوهایم
پرتاب می شوم
دیگر اثری از
کوزه های
توته
توته
شده نمی بینم
فکر می کنم
همه چیز تمام شده است
دیگر هیچ دختری کوزه شکسته را
به لب رود نخواهد برد
چشمه ها خواهد خشکید
و کوزه یی هوس آب نخواهد داشت
شاید تو فکر می کنی
که
دختران" قریه بالا"
دوشیزگی شان را جشن می گیرند
تو فکر می کنی
مردم این شهر، گل مریم می کارند
وروی کاشی هایشان
غم نان را حل می کنند
تو فکر می کنی
کسی در قصر گلخانه
و
یا در ناکجا آباد این جغرافیای زخمی!
نام نیکی از خود
به برگ زرین تاریخ ثبت می کند
تاریخ چه قضاوت خواهد کرد؟
فکر می کنی
امپراطور «لمپن» نیست
***
بدین سان شمارش معکوس
آغاز می شود
دو، یک، صفر
باد می وزد
و مرد چپن قدرت را می پوشد
کلاه فراموشی را
به سر می نهد
گلخانه همچنان در هاله ای از ابهام
فرو می رود
باد در سرک ها
کوه ها و دره ها
طوفان می کند
و من ذره
ذره
در غبار گم می شوم