گزینه شعر های کلاسیک(1)
محمد عارف پژمان:
بهار یاسمن محو لباس فتنه آرایت
شفق آیینه دار آفتاب صبح سیمایت
سحر، رنگی به خاک افتاده صبح بناگوشت
قیامت نسخه پیچیده سرو دلارایت
نفس، پروانۀآشفته بال شهر پروازت
جهان، افسانه ساز جلوۀ ناز تمنایت
چرا اشک من سبکبالم نمی سازد خدای من
که غرق بوسه سازم ای پری پیکر سراپایت
به بازار تهی دستان ندارم تحفه ای اما
سراندیشه خیز من بلا گردان سودایت
به خود نازیدنی دارد خیال پنجۀ نازت
که می گیرد به بازی گوشه زلف سمن سایت
هجوم اشک خونینم از آن سرگشته می آید
که گل می بارد از باغ نگاهم، در تماشایت
به دامان دلم غلتیده ای ای دختر صحرا!
که می بالد به خونم گونه های لاله آسایت
به خود می پیچم و یادی نمی آید زمن پژمان
نمی دانم چه دیدم در نگاه باده پیمایت
سید نورالحق صبا:
وشب تلخ مرا یاد کسی شیرین کرد
خلوتم را به قدوم غزل عطرآگین کرد
قفسم را که فقط مشت پری بود در آن
لب به لب ازسمن ونسترن ونسرین کرد
من تنهای پر از وسوسه را در دل شب
برد با خویشتن وهم نفس پروین کرد
دوزخم را که رگ وریشه در آتش بودنش
به کریمانه ترین شیوه بهشت آیین کرد
شاخ پاییزی زردی زده ای بودم ولیک
خلعتم داد ومرا مظهر فروردین کرد
عبدالغنی بی غم براتی:
گفتا به من دوشینه یکی ، کی شود پگاه
تا بامن از محبت یادم کند نگاه
گفتم تو را چه می شود آشفتگی زچیست؟
تا آن که بنده هم شوم آن راز را پناه
گفتا که دلبری دل مارا ربوده است
گفتم گریز ازین در و رو سوی خانقاه
عمر گران به بوالهوسی رایگان گذشت
بس کن این دو روزه دیگر مکن گناه
موی سیاه دور زمان می کند سفید
حیف است تامن و تو سفیدش کنیم سیاه
"بی غم" مگر تو محتسب این زمان شدی
هرکس هرآنچه کشت همان بدرود گیاه
هاتف اصفهانی:
کجایی درشب هجران که زاری های من بینی؟
چو شمع از چشم گریان اشکباری های من بینی
کجایی ای که خندانم ز وصلت دوش می دیدی
که امشب گریه های زار و زاری های من بینی؟
کجایی ای قدح ها از کف اغیار نوشیده
که ازجام غمت خونابه خواری های من بینی؟
شبی چند از خدا خواهم به خلوت تا سحر گاهان
نشینی با من وشب زنده داری های من بینی
شدم یار تو و از تو ندیم یاری وخواهم
که یار من شوی ای یار و یاری های من بینی
برای امتحان تا می توانی بار درد و غم
بنه بردوش من تا بردباری های من بینی
برای یاد گار خویش شعری چند چون "هاتف"
نوشتم تا پس ازمن یاد گاری های من بینی
غلام سخی قناد:
صبرمی کردی که عشقم از تو نیرو می گرفت
زخم قلب آتشینم اندکی رو می گرفت
صبر می کردی که تا اندر سر کوی غمت
می سپردم جان وخلقی باغمم سو می گرفت
صبر می کردی که جسمم خاک می شد زیر خاک
تربتم را جملگی گل های خود رو می گرفت
صبر می کردی که تا از آفتاب حسن تو
غنچۀ امید من با خود کمی بو می گرفت
صبر می کردی که می مردم به زیر تیغ تو
ای بت بد خو که ازدست تو چاقو می گرفت
صبر می کردی چو مجنون در بیابان وفا
ناله می کردم که دورم جمله آهومی گرفت
صبر می کردی که می رفتم چو "قناد" ازجهان
مطرب نازت به مرگ من پیانو می گرفت
شوریده شیرازی:
هرچه کنی بکن مکن ترک من ای نگار من
هرچه بری ببر مبر سنگدلی به کار من
هرچه هلی بهل مهل پرده به روی چون قمر
هرچه دری بدر مدر پردۀ اعتبار من
هرچه کشی بکش مکش باده ببزم مدعی
هرچه خوری بخور مخور خون من ای نگار من
هرچه دهی بده مده زلف به باد ای صنم
هرچه نهی بنه منه پای به رهگذار من
هرچه کشی بکش مکش صید حرم که نیست خوش
هرچه شوی بشو مشو تشنه بخون زار من
هر چه بری ببر مبر رشتۀ الفت مرا
هرچه کنی بکن مکن خانۀ اختیار من
هرچه روی برو مرو راه خلاف دوستی
هرچ زنی بزن مزن طعنه به روزگار من
ابوالحسن ورزی:
باز برخاک درت روی نیاز آوردم
آن دلی را که شکستی به تو باز آوردم
کوته از ناز مکن دست تمنایی را
که به دامان تو از روی نیاز آوردم
بسکه در چشم تو شد خیره نگاه هوسم
نگه گرم ترا برسر ناز آوردم
دامن اشکی و افسانۀ جانسوز غمی است
آنچه در خلوت شب های دراز آوردم
بردر معبد خورشید به طاعت نروم
من که در میکدۀ عشق، نماز آوردم
همچو مهتاب نظر گاه همه عالم شد
شمع عشقی که به خلوتگه راز آوردم
ترک دل گفتم ودر پای تو انداختمش
چون کبوتر که به جولانگه باز آوردم
موج دردی شد وبرجان من سوخته ریخت
هر صدایی که برون ازدل ساز آوردم
درد وداغی است که حسرت زدگان می دانند
آن چه از گلشن دیدار تو باز آوردم
شهاب:
اگر ملامت عالم منم زدست تو است
کنون که شهره خلقم ز دست تو است
وگر زخود شده ام بی خبر تو عیب مکن
که باز این همه ظلم وستم ز دست تو است
خوشم که غم کشم وغم خورم ز جور فراق
چرا که این همه غم ای صنم ز دست تواست
وگر به تنگه ای من را نمی خرند دگر
مرا به شهر شما این رقم ز دست تواست
به دشت زار فراق وبه کوه درد والم
هرآن چه می کنم ومی کشم ز دست تو است
به عمر خویش نگیرم دمی قرار وسکون
برات وعید به من درد وغم زدست تو است
گهی "شهاب" زغم گفت وگاه از شادی
میان شعر من این زیر وبم ز دست تو است
فروغی بسطامی:
جانی که خلاص از شب هجران تو کردم
در روز وصال تو به قربان تو کردم
خون بود شرابی که زمینای تو خوردم
غم بود نشاطی که به دوران تو کردم
آهیست کز آتشکدۀ سینه برآمد
هرشمع که روشن به شبستان تو کردم
اشکیست که ابرمژه بردامن من ریخت
هرگوهر غلتان که به دامان تو کردم
صد بار گزیدم لب افسوس به دندان
هربار که یاد لب ودندان تو کردم
دل باهمه آشفتگی ازعهده برآمد
هرعهد که با زلف پریشان تو کردم
درحلقۀ مرغان چمن ولوله انداخت
هرناله که در صحن گلستان تو کردم
یعقوب نکرد ازغم نا دیدن یوسف
این گریه که دور ازلب خندان تو کردم
داد از صف عشاق جگر خسته برآمد
هرگه به سخن از صف زده مژگان تو کردم
دوشینه به من این همه دشنام که دادی
پاداش دعاییست که برجان تو کردم
محجوبه هروی:
درین بهار چو غنچه دلم زغم تنگ است
زهجر لاله رخی آب دیده گلرنگ است
به جرم عشق مرا سرزنش مکن ناصح
مرا زعشق بود فخر گر ترا ننگ است
نبوده عاشق وصابر کسی که من باشم
زعشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
چسان کنیم طواف حریم حرمت دوست
که راه دور و دراز است و پای ما لنگ است
مدام برسر صلحیم وترک خون خوارت
زخنجر مژه وتیر غمزه در جنگ است
عجب بود دل سنگ تو در بر سیمین
خلاف آن که شنیدیم سیم در سنگ است
ز روی مرحمت ولطف یکدمم بنواز
که اشکم از غم تو تار وقامتم چنگ است
مخور فریب ز ابنای دهر "محجوبه"
که کار شان همه زرق افسون ونیرنگ است
شوریده:
روی بنمایی ودل ازمن شوریده ربایی
تو چه شوخی که دل از مردم بی دیده ربایی
حسن گویند که چون دیده شود دل برباید
تو بدین حسن دل از دیده ونادیده ربایی
خاطر خلق بدین روی پریوار ستانی
طاقت جمع بدین موی پریشیده ربایی
آن که او را نتوان دل به دو صد شیوه ربودن
تو بدین روی خوش وخوی پسندیده ربایی
با چنین لعل لبان پیش درخت گل سوری
گربخندی تو دل ازغنچۀ خندیده ربایی
دیگر از چهرۀ تابان تو در دست دل من
نیست تابی که بدین گیسوی تابیده ربایی
تو که خود فاش توانی دل یک شهر ربودن
دل "شوریده" روا نیست که دزدیده ربایی
هلالی چغتایی:
اگر به لطف بخوانی و گر به جور برانی
تو پادشاهی و ما بندۀ تو ایم ، تو دانی
ترا اگر چه نیاز کسی قبول نیفتد
من از جهان به تو نازم که نازنین جهانی
بهر کسی که نشستی مرا به خاک نشاندی
دگر به کس منشین تا برآتشم ننشانی
بهر کجا که رسیدم ز خوبی تو شنیدم
چو روی خوب تو دیدم هنوز بهتر از آنی
طریق مهر تو ورزم به هر صفت که توانم
تو نیز مرحمتی کن به آن قدر که توانی
ز روی شوق "هلالی" هوای بزم تو دارد
درین هوس غزلی گفت تا به لطف بخوانی
عراقی:
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
امروز چنان مستم از بادهٔ دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد
تا هست ز نیک و بد در کیسۀ من نقدی
در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد
آن رفت که میرفتم در صومعه هر باری
جز بر در میخانه این بار نخواهم شد
از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن
از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد
از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت
وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد
چون یار من او باشد، بییار نخواهم ماند
چون غمخورم او باشد غمخوار نخواهم شد
تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم
تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد
چون ساختۀ دردم در حلقه نیارامم
چون سوختۀ عشقم در نار نخواهم شد
تا هست "عراقی" را در درگه او باری
بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد
جلیل احمد نهیک:
سعادت نقش هستی بست چون بیخود شدم دیدم
رمیدن عالمی دارد که نقش جاودان دارم
سراپا محو نقصانم وجودم موج نا آرامی
حبابی طرح امیدم عدم را آشیان دارم
چو ظلمت کرد بیدادی سراپا جلوۀ خونم
به دل از جور وحشت ها بسی داغی به جان دارم
طلسم خصم را بشکن به شور نغمۀ توحید
زآتش برخلیل خود گلستان در میان دارم
"نهیک" از روی گل دیدم که شبنم محو دیدار است
چو پیوستی به هم جوشید شکوه لامکان دارم