المسک ( داستان)
- اُ غلام، دوله را بگير!
صداي كاكا عسكر است. دلو آهسته آهسته پايين مي آيد. صداي غلام ازدرون چاه به سختي شنيده مي شود:
- تاحال خاك پوره نشده. چند دقيقه صبر كو. هروقت سامو شد توره خبر مي كنم.
كلند غلام بالا مي رود و به سرعت پايين مي آيد. آتش مثل المسك از سنگ بر مي خيزد. پارچه هاي كوچكي از سنگ جدا مي شود. غلام چشمانش را مي بندد. پارچه هاي سنگ به ديوار چاه اصابت مي كند. باز كلند غلام بالا مي رود و پايين مي آيد. صداي كلند به درون چاه مي پيچد. صدا تكرار مي شود. غلام احساس مي كند كسي او را صدا مي زند. فكرمي كند شايد كاكا عسكر باشد. به طرف سر چاه نگاه مي كند. چيز ي ديده نمي شود؛ نه آسمان، نه آفتاب. غلام گلوي خود را صاف كرده صدا مي زند:
- كاكا عسكر! كاكاعسكر!
جوابي نمي شنود. تاريكي تمام چاه را در بر گرفته است. صداي غلام به ديوارهاي چاه خورده باز مي گردد. بارديگر كاكاعسكر را صدا مي زند اما جوابي نمي شنود.
- شايد آنها رفته باشند. در اين صورت كي مرا از چاه بيرون خواد كرد؟
اين سؤال پيوسته در درون او تكرار مي گردد. به دور و بر خود مي بيند. هيچ چيز ديده نمي شود. تاريك تاريك؛ مثل يك گور تنگ. گوري كه دهن گشوده تا تمام آدم هاي جهان را ببلعد. حتا به قربانيان خود فرصت دراز كشيدن هم نمي دهد. فقط بايد به طرف عمق حركت كرد. آنهم تنها. بدون كدام يار و مددگاري. تنها با زور بازوي خود. غلام تنهايي را در وجود خود حس مي كند. وحشت سراپاي او را فرا مي گيرد. يادش مي آيد كه روزي پدرش گفته بود: "بچيم! هيچ وقت در جايي تنها نروي."
غژ... دروازه آسياب باز مي شود. حيوان كوچكي به داخل مي آيد. غلام فكر مي كند پشك است. بلند مي شود ازدستة دروازه گرفته او را به جانب بيرون دعوت مي كند. اما او همچنان به طرف غلام نگاه مي كند. چشمانش در تاريكي بل مي زند. ترس تمام وجود غلام را فرا مي گيرد. موي برتنش راست مي شود. خود را پس مي كشد. پشك آهسته آهسته به طرف او نزديك مي شود. نور مهتاب از دريچه به داخل مي تابد. غلام احساس مي كند پشك در نور مهتاب بزرگ تر شده است. ترسش دو چندان مي شود. حالا پشك نيست كه به طرف او مي آيد. يك انسان است. انساني كه راه مي رود. هرچه نزديك تر مي شود اندامش نمايان تر مي گردد. موهايش زمين را جارو مي كشد. پستان هايش آويزان. چشمانش تا بناگوش چك. گپ هاي پدرش يادش مي آيد كه گفته بود: "بچيم هوش كني شب تنها در آسياب نخوابي كه مادر يال به جانت مي آيد." چيزي نمانده كه دستان بلند او غلام را در آغوش بگيرد. غلام مي خواهد چيغ بكشد. صدا در گلويش گير مي كند. دست مي برد تا سنگ يا چيزي به دستش بيايد، دستش به تناب دلو مي خورد. تناب شور مي خورد. دلو به سرعت كشيده مي شود؛ چيزي در آن نيست، دوباره به سرعت پايين مي آيد. غلام با سرآستين عرق را از پيشاني اش پاك مي كند. خاك ها را از اطراف سنگ به داخل دلو مي اندازد وتناب را تكان مي دهد. دوباره شروع مي كند به كندن سنگ. سنگ مانع پيشرفت كار او شده است. چند كلند به دو سوي سنگ مي زند. اما هيچ فايده اي ندارد. سنگ، سنگ شده است. ديگر حوصله اش سرمي رود. كلند را بار ديگر بالا برده ياعلي گفته پايين مي آورد. نيمة سنگ جدا شده از جايش كنده مي شود. غلام نفس راحتي كشيده به ديوارة چاه تكيه مي دهد. احساس آرامش سراپاي وجودش را فرا مي گيرد. احساس مي كند باخوشبختي چيزي فاصله ندارد. حالا ديگر مي تواند بگويد موفقانه كارش را به پايان رسانده است و با دست پر به خانه برود. دلش مي خواهد امشب يك گوشت تازه بخورد. مدت زياد است كه گوشت نخورده است. باز از فكر گوشت برآمده با خود مي گويد: بايد يك چپلك مقبول براي خداداد بخرم. چپلكش پاره شده. بچه هاي مكتب به او مي خندند. خوب براي صغرا چه بخرم؟
- ها، مادر! مه ديگه با زليخا دختر همسايه بازي نمي كنم.
- چرا بچيم؟
-او مره در گوديش نمي مانه كه دست بزنم.
- خيرس بچيم. پدرت كه آمد يك گودي مقبول برايت خواد خريد.
- خوب! به پدرم بگو كه برايم يك گودي خوب بخره. مه هم زليخا ره نمي مانم كه به گوديم دست بزنه.
- پدرت كه از كار آمد برش مي گم.
- ها! يك گودي مقبول براي صغرا مي خرم. ساتش تير ميشه. ديگه پشت مادرش دق نميشه. از روزي كه مادر خدابيامرزش دار دنيا را وداع گفته، هيچ قرار نداره. يك گودي خوشكل مي برم برايش. شايد مادرش را فراموش كند.
دلو كه بر شانه اش مي خورد از جايش مي پرد. دو دستش را زير سنگ مي كند تا آن را بين دلو بيندازد، اما نمي شود. دلو را خوابانده سنگ را به داخل آن مي كشد. تناب به سختي بالا مي رود. چشمان غلام دلو را تا نيمة چاه تعقيب مي كند. خسته مي شود. دوباره كلند را گرفته شروع به كندن نيمة ديگر سنگ مي كند. كلند اول به پشت سنگ مي خورد. المسك داخل چاه را روشن مي كند. باز كلند را بالاتر مي برد، صداي كلند با صداي دلوي كه از ريسمان خطاخورده درهم مي آميزد. از آن پس صدايي شنيده نمي شود. تنها صداي كاكا عسكر است كه آشفته مي گويد:
غلام! غلام!