چه قدر مرگ‏هایی که پراکنده‌اند

در ما

علف‏هایی که در زانوان ما زرد می‌شوند

چراغ‌هایی که تاریکی را  به دستمان می‌دهند

گرگ‌هایی که نفس‏هاشان را به ما می‌بخشند

در زبان ما

به دندان‌های ما شناور می‌شوند

پلنگانی که یادمان می‌دهند

چگونه بکشیم

تا زنده بمانیم

.......

خواب‏های مان را بهم سنجاق می‏کنیم

خود را از تناب رخت‏ها می‏آویزیم

وقتی باد می‏آید

پیاده از روی شهر می‏گذریم.