آغا! اگر صبحانه نیست

آب و دانه هست

به چه فکر می‏کنی؛

به واسطه‏ها که ترا نمی‏خواهند

به دوستانی که ترکت کرده‏اند

به «قطاری که جنازه می‏برد»

می‏خواهی کجا پناهنده شوی؟

آستین‏های کهنه به نان نمی‏رسند

پشت شعر، جای گرمی‏ است

نان جَو هست

چراغ هریکین

خیالت تخت!

آب و دانه تا هست، مرگ نمی‏آید به سراغت

3 حوت 1396- کابل