عمق در شعر هایکو
محمود جعفری
هایکو، شعر عمق است. اصلاً شعر، عمق است. شعر صورت نیست که دیده شود. هرچه دیده شود شعر نیست. آنچه که خواننده میبیند پوستهای است که در ناموارۀ شعر پیوسته است. به همین خاطر کشف را جزء ذاتیات شعر قلمداد کردهاند. شعری که عمق بیشتری داشته باشد، مانایی بیشتری دارد. شعر حافظ، سعدی، بیدل، مولانا و ... چون عمق زیادتری دارند، پایدارترند. در هرجهانی رؤیت میشوند و بر فرازها میایستند و ندایی را در میدهند که تا منتهی الیه زمان و مکان میرسد و آتش میزند.
البته اشتباه نشود که منظور ما از «عمق» تنها اندیشه و بینش فلسفی یا عرفانی که در شعر این بزرگواران هستی یافتهاند، نیست؛ بلکه هم ژرفای معنا را شامل میشود و هم ژرفای صورت را. به تعبیر دیگر «عمق»، همان جهان ناپیدای معنا و صورت است. ظاهر و باطن، هردو را در ردای خویش میپیچد. چنان گره میزند که ید بیضایی هم قادر نیست آن را به آسانی باز نماید. برای راه یافتن به «عمق» هزار ترفند و تکنیک شعر را باید آموخت. سالها دود چراغ خورد و به تلمذ آفرینندگان شعر نشست تا یک دریچه را از صد دریچه گشود.
و این را هم نباید پنداشت که خداوندگار خود قادر متعال است و میتواند آنچه را آفریده، بازنمایی کند و به دعای خیرالبشر لبیک گوید. نه، چنین نیست. او آنچه را خلق کرده، به خواننده وا نهاده است. خواننده نیز خود شریک خلقت است با خداوندگار شعر. برخی از آنچه ناتکمیل مانده، خواننده به اکمال میرساند. با اینکه او از مبدأ وحی شعر هیچ سر رشته ندارد و شأن نزول را نمیداند، باز هم وقتی کلمات را قاطی هم میکند و یا در نظم واحدی آن را درمیآورد، جهان دیگری برای خود میآفریند؛ جهانی که زیاد ارتباطی با جهان خالقش ندارد. جهانی است که به تار خامی بسته است. کلمات همان تارخامیاند که شاعر و خواننده را کنار هم آورده و به خوان واحدی نشانده است. اگر نباشد، هیچ شناخت و پیوندی میان شاعر و خواننده وجود ندارد. اصلاً نه شاعری وجود دارد و نه خوانندهای. از اینرو این تار خام خیلی هم نقش دارد. میانجی بین خواننده و آفرینشگر است. اگر هم کمی تأمل کنیم خودش سلطان جهان خود است.
از این که بگذریم، هایکو همان جهان واقعی شعر است. اگر شعر را «معنا» پنداریم، هایکو آن مغز معناست. چیزی که ما او را «عمق» معنا کردیم. سادهتر بگویم، هایکو گردابی است که معانی را گردخود جمع میکند. معنا در هایکو دورهم میگردد و میگردد تا صدفی زان میان بیرون آید. برای اینکه آفتابیتر شود معنا، به این نمونه دقت کنید:
روزهاي بهاري، كوه كوچك بينام پيچيده در مه صبحگاهي (باشو)
اول به ظاهر این شعر نگاه کنیم. «روز» با «صبح» عاشقی دارد. «بهار» با «مه» همسایه است. «کوچک» با «بینام» خوایشاوند است. «پیچیده» با «بینام» هماغوش. تنها میماند «کوه». «کوه» هم با «کوچک» رو در رو میایستد و رابطۀ «تضاد» میان آنها ایجاد میشود. پس همهچیز این شعر میشود «رابطه». یعنی همان عشق بیسامان. معنای ابتدایی که از آن به وجود میآید این است که در یکی از روزهای بهاری، مه صبحگاهی آن کوه کوچک را فرا گرفته است. کل مطلب همین است. اما وقتی برویم لایهها را باز نماییم و خطوطی ریزی که روی پردههای آن لایهها نوشته شدهاند را بخوانیم در مییابیم که بلی، پشت این ظاهر آرام و خلوت، شورشی از جنس معنا موج میزند. «باشو» با این شعر پیغام میدهد که مه صبحکاهی دور یک کوه (کنایه از سختی) کوچک ( نشانه معصومیت) پیچیده است. واژگان کلیدی این شعر «مه» و «کوه» است. رابطه میان آن دو «تضاد» است؛ «تناقض» آشکار. نرمی و سختی. این، یک صورت از «عمق» است. صورتی که از ظاهر آشکار کلمات به دست میآید. از ساختار جسمانی و روابط عاشقانۀ واژگان حاصل میشود. اما صورتهای دیگر نیز دارد. قاعدتا خوانندهای جز من (نویسا) نیز در معنازایی این شعر باید شریک شود. جز آنچه من دریافتهام او نیز بیابد. قسمتی از کار مشترک منِ نویسا با تویی خواننده بازگشایی آن رمزی است که کلیدش دست خود شاعر است. برای پیدا کردن این کلید باید به جان و جهان شاعر نگرست. محیط او را جستجو کرد. خطوط زندگی ذهنی او را کاوید. بر قلههای بزرگ اندیشه او راه یافت. این امر نیاز به بسیار زمان دارد. باید فرسخها راه شیری را بپیماییم تا به بیتالحیات شاعر برسیم.
این شعر مشهور را هم یکبار دیگر بخوانید. تمام ذهن و ضمیر خود را جمع کرده و سر فهم این شعر قربانی کنید. ببینید چگونه «عشق» معجزه میکند:
برکۀ کهن، آه!
پریدن غوکی
صدای آب (باشو)
«عمق» در این شعر تماشایی است. عمقی در این شعر خودش را به تمام حیات و ممات جار میزند؛ اما هیچ شیربچهای نیست که دم از دم برآورد و خود را در مخاطرۀ فهم این کلام معجزآسا بیندازد. حتا خود شاعر هم که آن را از کتم عدم بیرون کشیده، در جهان چندمعنایی آن احساس عجز میکند. شاعر، سنگی بر برکۀ کهن شعر انداخته و خودش کنار نشسته است. حالا خواننده است که از این اقیانوس چه میتواند به دست آورد.
به هرصورت آستین بالا میزنیم و کمی –اگر بلد هستیم- در این برکه شنا میکنیم؛ اول به سراغ کلمات میرویم. «برکه» که مطلع شعر است با «آب» که حسن ختام سخن است، همذاتپنداری دارد. ذات هردو یکی است. نهتنها سرچشمه بلکه تبار آن دو یکی است. تنها آلودگی محیط آن دو را رنگ بخشیده و از هم دور کرده است. «برکه» (یعنی همان زندگی) معمولاً با گندگی همراه است و «آب» با پاکی و پاکیزگی. «کهن» نقش زمان را نمایان میسازد؛ البته که زمان در هرچیز حضور دارد. حتی هیچ «جوهر»ی را نمیتوان یافت که در «زمان» جاری نباشد. در «برکه» و «آب» هردو زمان جاری است. اما اینجا زمان صفت واقع شده و در ترکیب نحوی، مضاف الیه «برکه» است. این صفت را در «آب» نمیتوانیم پیدا کنیم. منظور، آن «آب»ی است که در آخر کلام نشسته است. فرق دیگر این دو، یکی هم در همین است. از این که بگذریم، کلمه «آه» که کنار «برکه» نشسته، نشانۀ احساس در هستی است؛ حسی که به زندگی و برکه حرکت بخشیده است. این کلمه زمانی استعمال میشود که کسی دچار دردی شدید شده باشد. در وقت شوق و شعف هیچگاه این کلمه به کار نمیرود. تنها جایی که از آن استفاده میشود زمان پیری و فرتوتی است. خب! این هم میتواند رابطه «کهن» و «آه» را تأمین کند. بیچاره «برکه»، که دچار چنین رابطۀ دردآلود شده است!
این مصرع را همینجا چوبخط بانیم و به مصرع بعدی سر بزنیم. «پریدن» واژهای است که برای مرغان و پرندگان کاربرد دارد. به موجودات دیگر کمتر استعمال میشود. مگر در حالت نزول و سقوط. برای پرندگان و خزندگان زمانی که سقوط میکنند «پریدن» اطلاق میشود. مثل اینکه «کودک در آب پرید»؛ یعنی در آب افتاد. «غوک» هم آمده تا از کتله بزرگ آدمی نمایندگی کند؛ آدمی که در این جهان هبوط کرده است. حالا این «غوک» از روی سنگی، در «برکه کهن» سقوط کرده است. شاید این سقوط اجباری باشد و شاید هم اختیاری. «پریدن» نشان میدهد که اختیاری است.
مصرع سوم با کلمه «صدا» آغاز میشود. «صدا» با «پریدن» ارتباط تنگاتنگ دارد. در پریدن هم، صدایی وجود دارد. «آب» نشانۀ جریان داشتن است؛ یعنی در عین سکون جریانی دیده میشود. ظاهر امر سکون را مینمایاند ولی واقع امر، حرکت و جریان و تپش را نشان میدهد.
بنابراین، آنچه در این شعر نقش اصلی را بازی میکند، رابطه و عشق است؛ رابطهای که کلمات و مصرعها را بهم گره میزند و در نتیجه معنایی از آن پدید میآید. این معنا همان «عمق» است که هرکس به قدر توان از آن، چیزی بیرون میکشد. چیزی که خوانندۀ این سطور تاکنون دستمزد خود از تلاش برای یافتن کرده، این است که آدمی در برکۀ کهن –زندگی- پرتاب شده است. با این پرتاب، سکوت زندگی درهم شکسته و تنها صدای جریان داشتن باقی مانده است. برکه، غوک و پریدن سه کلمۀ کلیدی این شعرند. هرسه بدون دیگری زیسته نمیتوانند؛ و رنه شعر هیچ و پوچ میشود. «باشو» در این شعر هم نفرت خود را نشان میدهد و هم عشق خود را. و این، همان «تناقض» و تضادی است که در طبیعت وجود دارد. کمال و دوام طبعیت در همین تضادهاست.