نقش ذوق در شعر
پیش از این که وارد بحث شویم لازم است بدانیم که ذوق به چه چیزهایی گفته می شود؟
تعریف ذوق
ذوق در لغت به چند چیز اطلاق شده است:
1-چشیدن: امتحان نمودن مزة چیزی را.
هر بی خبر نشاید این راز را، که این را
جانی شگرف باید ذوق لقا چشیده
خوانش شعر
شعر؛ بیان برتر
از شعر تعریف های گوناگونی صورت گرفته است. یکی از تعریف ها اینست که شعر یعنی بیان برتر. این تعریف به غرض تفکیک شعر از نثر به وجود آمده است. برای شناخت بیش تر این تعریف به این مثال ها توجه کنید:
محمد ابراهیم صفا(10)
واصل کابلی (9)
محمد قاسم(8 )
قاری عبدالله (7 )
غلام نبی عشقری (6)
عبدالاحد فدایی (5)
عبدالحق بیتاب (4)
سید حسن اشرفی (3)
میر غلام حضرت شایق جمال (2)
با شاعران کشور آشنا شوید
امیر علی شیر نوایی (1)
چند شعر کوتاه تازه
باد ایستاده
در بهار،
شتر دهن می برد
به خار
**
خاک می ریزد از سقف
بچه عیدانه می خواهد
**
خار بر سر می بری
نیزارها دم می گیرند
**
پیشانی ات تعویذ بسته ای
از ماه
دشت زنبور می شود
گِرد کلاه تو
**
چراغ می بری چشمه
پرمی شود کوزه
از گام های تو
**
حجم یک دریا تشویش
حوصله از پل می گذرد
**
برابر مشرق ایستاده
تانگ
من یال اسپم را می بافم
شامگاه
**
کلک" پروانه"
پرواز می کند رؤیا
گلِ نارنجک
نقش قالین می شود
**
یک تکه ابر می نشیند
روی صندلی
پروانه می رقصد گرد مهتاب
**
باد قدم
قدم
می آید
دره پر می شود از من
**
وحشت موریانه
باغبان نان گرم می آورد
از تنور
**
مرغک افتاده در تله
گربه می لیسد مهتاب را
خون از سنگفرش می گذرد
**
باد
گیسوانت تر می شود
من می سوزم
**
نی می نوازد دهقان
پر است از صدای پرنده
آسیاب
**
ایستاده ای
کنار رود خانه
من تر می شوم
از لبان تو
**
عسل به باغ می آری
باد وسوسة باران دارد
خود کشی یک شاعر
لبخند توفنده
( برای قیس دهزاد شاعری که بیگانه شد)
آنک سرخگون مردی
به عبور پرندگان می آویزد؛
که آسمان را هماره بوسه ای می فرستاد
روشن،
خاک را
دشنامی تلخ
آنگونه چرکین
کز یاوه زخمی
بیرون پریده باشد
وآزادی را از آن ،
تنها
موهبتی
که به سرنوشت می رسد
مردی آنک
"سوارة کوهوار"،
گره می افگند
دشت فراخ را
بر یال اسپ جنگارا
تا جهان
با همه اندوهانش
شراره ای گردد
از باد.
نگاه کن!
لب از خنکای بهار نکرده تر
چه با شتاب
بر گذرگاه عام پل می زند
گویا امواج تازیانه دوچند می شود
وقتی قدم در غبار جاده ها می شکند
نگاه کن!
هرگز به شادی چشم نمی گرداند
که نفرت سرشار
از اینسان زیستنِ ابلهانه
که ماییم،
مباد خون از زانوانش
باز ستاند.
می گذرد
سر فراز،
لاله گون پای
بالبخندِتوفنده
چنان که هزار پرنده را ازاین لجنزار بیهوده
پرواز می دهد
ونیشخند گسترده ما را
که سر به بام نهاده
بر کنارة سقفی تار بسته ایم
تا شاید بامدادی
در مشرقِ خون خویش تازه تر گردیم.
دریغا!
صدایی می افتد از هستی
وسنگ دوچند می شود
ما اما
ایستاده روی جادة تاریک می نگریم
مردی سوار از دره می پیچد و
شیهة اسپ سوگوار
پرندگان گندمزار را
فراز تاکستان های درد
پرواز می دهد.
13 /9 / 1386
او قیس نام داشت. دهزاد تخلص می کرد. سه سال پیش با او آشنا شدم. هنگامی که در کارگاه شعر می آمد. جوان و پراستعداد بود. با لبخند حرف می زد. همیشه کتابچه کوچکش را باخود داشت. هرموضوع به نظرش جالب می آمد یاد داشت می کرد. با وجودی که کار دریک مؤسسه خارجی طاقت فرسا ست ولی او همیشه در کلاس حاضر می شد. کم تر پیش می آمد که غیر حاضرشود. بیش تر به شعر سپید علاقه داشت. خیلی عالی می سرود. تصویرهای تازه، شعرش را جاذبه می داد. یادم می آید وقتی که این شعر را برایم خواند چقدر تحت تأثیر قرار گرفتم:
آواز ني
نواي من است
آينده نيز
هدية صدايم
سرمي نهم به دامن شب هاي تار
ازغروب دلتنگ و
تلخ خويش
درياي طوفاني کنارمن
امواج غزل مي خواند
وپرندگان گندم زار
برشانه هاي درد من آشنا هستند
بدون هيچ چراغي
ازجاده هاي تارعبور مي کنم
دلم را می سپارم دست تقدير
وچشم هايم را
هديه ای براي شما
اینک من اين معامله را
صد حنجره
فرياد مي کنم
وقتی شعرش را دکلمه می کرد شنونده را با خود در امواج دریا ها می برد. این رفاقت ما ادامه داشت. اما من هیچگاه باور نمی کردم که روزی این گونه روی از ما برگیرد. در این اواخر گوشه گیر شده بود. کم تر می دیدمش. جز وقتی که جلسات "آرمانشهر" دایر می شد. آخرین ایملش را تقریباً 15 روز پیش دریافت کردم. از هر خبر تازه ای آگاهم می کرد. بالاخره روزی در جلسه صبحانه دفتر نشسته بودم که یکی از همکاران به من گفت: خبر داری که قیس خود کشی کرده؟ این خبر مثل پتکی بر سرم اصابت کرد. هیچ نمی فهمیدم که چه کنم؟ با تلیفون خودش تماس بگیرم؟ نه! با ...
**
سید قیس دهزاد در سال 1356 ه . ش در شهر کابل دیده به جهان گشود. هنوز اوان کودکی را سپری نکرده بود که آوارة دیار غربت گردید. تا صنف شش را در کویته پاکستان درس خواند سپس به کابل آمد. از سال 1379 ه . ش به سرایش شعر پرداخت. قالب سپید تنها قالب مورد علاقة وی بود. این دونمونه شعرش را به من داده بود. گویا او می دانست که روزی ریسمان دار را خود برگردن خویش خواهد انداخت:
سلام
آفتاب!
تصوير پرکشيدة بهشت
نبض ذلال آب
وابتداي راه سبز
سلام
آفتاب!
طلوع لحظه هاي شعر
سرور باطراوت بهار
ومعشوقة دقايقم
سلام!
راه سبز همیشه
یک شاخه لبخند
بسترسکوت
محل يک وقوع
سلام، آفتاب
طلوع قصه فانوس
عروج شعر هاي من
تصوير پرکشيدة بهشت
نبض ذلال آب.
**
انجیل چشم های تو
زیبا ترین شعری است
که خداوند سروده است
و خطوط چشم هایت
خط اول رسم خدا
راستش
خداوند وقتی بهشت را می ساخت!
برای تو لباسی از جنس آفتاب درست نمود
و جایگاه بلندی درهمسایگی خود
چه بگویم در وصف تو
که آسمان با تمام وسعتش خورد می نماید
شاید
شاید وقت زمین دو چند شود
و ابر ها کنارهم
و آسمان برتوان دو
نام تو را نوشت
و شاید قدری برای تو گفت
ای کاش می شد!
آیتی از انجیل چشم های تو را می خواندم
و آفتاب را
آویزان نموده از نورش استفاده می کردم
ای کاش می شد!
به طواف چشم های تو نایل می گردیدم
و تمام کبوتران سپید را به تماشای تو فرامی خواندم
تا آیتی از انجیل چشم های تو را طلاوت کنند.